درباره خشونت اسلامی (مغایرت‌ها و تعارض‌های احکام عقلِ اهل تساهل و مدارا)

درباره خشونت اسلامی (مغایرت‌ها و تعارض‌های احکام عقلِ اهل تساهل و مدارا)

This post is also available in: English

مقاله
بایگانی همه مقاله‌های آگورا
174 محتوا

نام‌ها

درباره خشونت اسلامی

دورِ تند

مغایرت ها و تعارض های احکام عقلِ اهل تساهل و مدارا [i]

۱. لیبرالیسم یا بنیادگرایی ؟

طاعونی بر خانه‌ی این دو بختک انداخته است!

ایمانوئل کانت مفهوم  تناقض و تعارض احکام عقل محض[۱] را پرورد. عقل متناهی و کرانمند بشری با طرح پرسش در مورد این‌که «آیا عالَم نقطه آغازی در زمان دارد، حد مکانی‌ای دارد، علت آغازینی دارد، یا آیا بی‌کران است؟» درصددِ رفتن به فراسوی تجربه‌‌ی حسی انضمامی برمی‌‌آید و این‌چنین به ناگزیر گرفتار  تناقض با خود می‌‌شود. کشمکش احکام متعارض (جدلی‌الطرفینِ) از این‌‌رو سر برمی‌‌آورد که می‌‌توان برهان‌‌ها و استدلال‌‌هایی به نفع هر یک از دو طرف مسأله اقامه کرد: هم می‌‌توانیم به نحوی نتیجه‌بخش استدلال کنیم که عالَم کرانمند و متناهی است و هم می‌توانیم استدلال کنیم که بی‌کران و نامتناهی است. کانت می‌‌گوید که اگر این کشمکشِ درونیِ عقل حل نشود بشر به برهوت شکاکیت، و به تعبیر او به «خودکشی عقل محض از سر حسن نیت (اوتانازیِ عقل محض)»، خواهد غلتید. به همین ‌سان، واکنش‌‌های مسلمانان به کاریکاتورهای دانمارکی در مورد پیامبر اسلام – و طغیان خشونتی که افکار عمومی در غرب را در پاییز ۲۰۰۵ به ولوله انداخت – ما را با تناقضات عقل ِاهل مدارا و تساهل، روبرو می‌‌کند: دو روایت متضاد درباره‌ی‌ کاریکاتورها می‌توان گفت و هر دو نیز قانع‌‌کننده‌‌اند و مستدل، بی‌هیچ امکانی برای میانجیگری یا سازش و آشتی میان دو طرف.

برای لیبرال‌‌های غربی که آزادی مطبوعات را یکی از خیرهای اعلا می‌‌دانند قضیه واضح است. حتا اگر کاریکاتورها را با بیزاری پس بزنیم، انتشار آن‌ها به هیچ وجه خشونت و جنایت از سوی اُمتی‌‌ها و انگ‌‌زدن به کل یک کشور (دانمارک) را توجیه نمی‌‌کند. توده‌‌ی مسلمانی که توسط کاریکاتورها مورد اهانت قرار گرفتند باید به دادگاه شکایت می‌بردند تا اهانت‌‌کننده را مورد پیگرد قرار دهند، نه این که خواستار عذرخواهی دولتی (دانمارک) می‌شدند که حامی آزادی مطبوعات است. واکنش مسلمان نشان‌دهنده‌ی فقدان فاحش و شرم‌‌آور درک اصل غربیِ استقلالِ جامعه مدنی از سوی آن‌ها است.

در بُن این رویکرد مسلمانان، اعتقادشان به شأنِ مقدسِ مکتوب نهفته است (به همین دلیل مسلمانان، بنا به سنت، از کاغذ در توالت استفاده نمی‌‌کنند). ایده‌ی نوشتار و کتابتی که وجهی سرتاپا دنیوی و عُرفی (سکولار) یافته باشد، از نمونه‌های مضحکی[۲] چون کتاب «زندگی محمد» که بگذریم، برای فرهنگ اسلامی غیرقابل تصور است. قضیه ابعادی فراتر و عمیق‌تر از این دارد. هجو و شوخی با مقام الوهیت بخشی از خود سنت مذهبی اروپایی است و سرآغاز آن به آیین‌‌های هجو خدایان اُلمپ در یونان باستان برمی‌‌گردد. هیچ چیزِ براندازانه یا الحادی‌ای در اینجا در کار نیست: این هجو و دست‌انداختن الوهیت در بطن زندگی دینی جای دارد. در مورد مسیحیت نباید از یاد ببریم که لحظاتی از طنزِ کنایی با حال و هوای جشن‌‌های آیینی در اَمثال و حِکمِ مربوط به زندگی مسیح وجود دارد. حتا تصلیب دربردارنده‌ی هجو و دست‌‌انداختن خود است، به‌‌صورت منظره‌ای وهن‌آلود و هتاکِ حرمت، که در آن شاهِ خرسوار همانا مسیح است، و تاج او از خار است. مسیحیت از  انگاره‌ی مشرکانه‌ی (پاگان)ِ وارونگی روابط بجا و درخورِ اقتدار می‌گسلد، وارونگی‌‌هایی که طی آن، برای مدتی محدود، یک ابله را در مقام شاه، بزرگداشت می‌‌کنند. در مسیحیت، شاهِ «حقیقی»( عیسی مسیح) خودش، از قرار معلوم مایه‌ی وهن و هتک حرمت خود، عالیجناب‌‌هردمبیل، و ابله است.‌ از همین‌‌رو، وقتی گروهی از اعضای محافظه‌‌کار پارلمان لهستان در سال ۲۰۰۶ طرحی دو فوریتی ارائه دادند مبنی بر این‌که عیسی مسیح را به‌‌عنوان پادشاه لهستان اعلام کنند، نه‌‌تنها سامان و ترتیب سیاسی را با سامان و ترتیب مذهبی خلط کردند بلکه طرحشان عمیقا مشرکانه و پاگان و ضد مسیحی بود؛ غافل از اینکه کارشان جوک و تمسخر خودِ مسیحیت است.

از سوی دیگر، کاریکاتورهای بی‌ملاحظه، خرکی و مبتذل ضدیهودی و ضدمسیحی که به وفور در کتاب‌های درسی و نشریات و مطبوعات ممالک اسلامی دیده‌ می‌شود برای کشورهای لیبرال غربی نیز معضلی شده است. ممالک اسلامی احترام دیگر مردمان و ادیان‌شان را هیچ رعایت نمی‌کنند- و غربی‌ها خواستار رعایت احترامشان هستند. اما آنها حتا برای مردم خودشان هم احترام چندانی قائل نیستند. برای نمونه، یک روحانی مسلمان، موردی خاص از همین قضیه است. در پاییز سال ۲۰۰۵، شیخ تاج‌الدین الهلالی، روحانی عالی مقام در استرالیا، بعد از به زندان افتادن گروهی از مردان مسلمان به جرم تجاوز گروهی، با حرفهایش جنجال به پا کرد: «اگر شما گوشت را لُخم و لخت سرگذر وابگذارید … و گربه‌ها بیایند و آن‌را بخورند … تقصیر گربه‌هاست یا گوشت لخم؟ مشکل از جانب گوشتِ لخم است». سرشت به شدت تحریک‌آمیز و زننده‌ی این مقایسه بین زن لخت و پتی و نپوشیده و گوشت لخم و نپوشیده‌ای که توجه یکی غیر از صاحبش را به خود جلب کرده است پیش‌فرض  نهفته در پس استدلال شیخ الهلال را شگفت‌آورتر می‌کند: اگر زنان را در قبال رفتار جنسی مردان مسئول و مقصر بدانیم آیا دلالت ضمنی ندارد بر اینکه مردان در مواجهه با  آنچه باعث وسوسه‌ی جنسی می‌پندارند عاجز و درمانده هستند و آن‌ها، خیلی ساده، ناتوان از مقاومت در برابر وسوسه هستند و بنده‌ی محض عطشی جنسی‌شان هستند، دقیقا همچون گربه‌ای که گوشتِ لخم می‌بیند؟ در تضاد با فرضِ اسلامیِ فقدانِ تمام عیار مسئولیت‌پذیری مردان در قبال رفتار جنسی‌شان، در غرب تصریحِ حضور شهوت‌انگیز (اروتیسیسم) زنان در ملا عام متکی‌ست بر این فرض اولیه که مردان قادر هستند غریزه جنسی خود را مهار کنند و بنده‌ی کورِ رانه‌ها و تکانه‌های غریزه‌ی جنسی‌شان نیستند.

برخی از طرفداران دوآتشه‌ی تساهل و رواداری چندفرهنگ‌گراییِ غربی که سعی دارند نشان دهند واکنش مسلمانان را «درک و فهم می‌کنند» خاطرنشان می‌کنند که بیش‌واکنشِ (واکنش بیش از حد) بدیهی و آشکار مسلمانان به کاریکاتورها علت و انگیزه‌ی نهفته‌ای دارد. اینکه خشونت مرگبار در آغاز دانمارک را هدف و آماج قرار داد اما به تدریج به کل اروپا و غرب گسترش یافت نشان می‌دهد که اعتراضات در واقع مربوط به کاریکاتورهایی خاص نبود بلکه مربوط به احساس حقارت و سرخوردگی‌ای بود که رویکرد و طرز برخورد امپریالیسم فراگیر غرب به همراه دارد. در هفته‌های بعد از اعتراضات، روزنامه‌نگاران در برشمردن «دلایل واقعی» نهفته در پشت شورش‌ها  با یکدیگر رقابت داشتند: اشغالگری توسط اسرائیل، نارضایتی از حکومت آمریکا گرای پرویز مشرف در پاکستان، ضدیت با آمریکا در ایران، و غیره. مشکل این خط فکری توجیه‌گر و عذرتراش وقتی عیان می‌شود که آن را تا خودِ سامی‌ستیزی (ضدیت با یهودیان) گسترش و امتداد دهیم: سامی‌ستیزی ِ مسلمانان «در واقع» راجع به یهودیان نیست، بلکه جابجا کردن و نقل مکان اعتراض علیه استثمار سرمایه‌دارانه، به ضدیت با یهودیان است. اما این عذر و توجیه‌ها مشکل را حادتر می‌کند، هم برای مسلمانان و هم برای نیروهایی که منطقا می‌پرسند: چرا سراغ علت و انگیزه «حقیقی» مشکل نمی‌روند؟

از سوی دیگر می‌‌توان قضیه‌ای همان‌قدر مجاب‌‌کننده، این‌بار علیه غرب ترتیب داد. به‌زودی معلوم شد که همان نشریه‌ی دانمارکی که کاریکاتورهای محمد را منتشر کرد، قبلا با سوگیری‌ای شرم‌‌آور و فاحش از انتشار کاریکاتورهای مسیح امتناع کرده بود، با این ادعا که زیاده موهن هستند. به‌علاوه، مسلمانان دانمارک قبل از این‌که به تظاهرات عمومی متوسل شوند چند ماه راه و رسم «اروپاییِ» دیالوگ و گفتگو را آزموده بودند و خواستار توجه مقامات دولتی شده بودند. آن‌ها نادیده گرفته شدند. واقعیت نهفته در پسِ این‌همه، حقیقتِ دردناک ظهور دگرهراسی در دانمارک است، که علامت پایان اسطوره‌ی رواداری و تساهل در خطه‌ی اسکاندیناوی است. نهایتا باید محدودیت‌‌ها و ممنوعیت‌‌های نهفته در بُنِ به‌اصطلاح آزادی بیان و مطبوعات در غرب را مورد بررسی قرار دهیم. مگرنه این‌که هولوکاست واقعیتی غیرقابل‌‌چون‌‌وچرا و مصون در حریم قدسی است؟ در همان‌حین که اعتراضات مسلمانان بالا می‌‌گرفت دیوید اروینگ، تاریخ‌نگار انگلیسی، حکم سه سال زندان خود را در اتریش می‌‌گذراند، به جرم ابراز تردید درباره هولوکاست در مقاله‌ای که پانزده سال قبلش منتشر کرده بود.

این ممنوعیت‌‌های قانونی علیه ابراز تردید علنی در قبال واقعیت‌(های) هولوکاست را چگونه تفسیر کنیم؟ عقل سلیم (حس مشترک) اخلاقی به‌درستی می‌‌گوید که یک جای کار می‌‌لنگد: قانون‌‌گذاری به نفعِ شأن و منزلتِ چون‌‌وچراناپذیرِ هولوکاست به یک معنا خودش منحرفانه‌ترین و ظریف‌ترین و پیراسته‌ترین نسخه از انکار هولوکاست است. چنین قوانینی با اذعان تمام‌‌عیار به واقعیت(های) هولوکاست کارایی و اثربخشی نمادین (سمبولیک) هولوکاست را خنثا و بی‌اثر می‌‌کنند. وجود این قوانین به خاطره‌ی هولوکاست وجهی بیرونی می‌‌بخشد و بدین‌ترتیب افراد را از تاثیر آن خاطره معاف و برکنار می‌‌دارند. می‌توانم با خونسردی و آرامش جواب منتقدانم را بدهم که می‌گویند: «این قضیه در قانون ما نوشته‌شده و برقرار است. موضوع این است که از آن‌مواظبت کنیم. دیگر چه می‌‌خواهی؟ بگذار برویم بی‌‌دردسر به زندگی‌مان برسیم!» البته که نکته این نیست که ما گه‌گاه آدم‌‌هایی چون دیوید اروینگ را لازم داریم تا حافظه تاریخی‌مان از هولوکاست را غبارروبی و احیا کند و ما را از چُرت جزمی‌مان (دگماتیک) روی متکّای حافظه‌ی رسمی و بیرونی بیدار کند. بعضی وقت‌ها پذیرش صریح جنایت می‌تواند موثرترین شیوه‌ی طفره‌رفتن از مسؤولیت آن باشد. قرینه‌ی مسلمانانه‌ی این ریاکاریِ قانون‌مدارانه، ضد و نقیض‌گویی‌های عجیب‌ مسلمانان در اشاره به هولوکاست است. روزنامه‌ی اردنیِ الدستور در اکتبر ۲۰۰۳ کاریکاتوری منتشر کرد که ایستگاه راه‌آهن به مقصد اردوگاهِ مرگ آشویتس را به تصویر می‌‌کشید، و پرچم اسرائیل را به جای پرچم نازی گذاشته‌ بود. متن عربی کاریکاتور  این است: «نوار غزه یا به‌عبارتی اردوگاه نابودی توسط اسرائیلی‌‌ها». (جالب توجه است که یکسان‌انگاری هویت ارتش اسرائیل با نازی‌‌ها چگونه به‌طرزی غریب در ساکنان نوار غزه پژواک یافت، همان‌ها که به زور توسط نیروهای دفاعی اسرائیل از خطه‌ی خود رانده‌شدند و اتوبوس‌ها و کامیون‌‌های نیروهای دفاعی اسرائیل را با قطارهای حامل یهودیان به سوی اشویتس همسان انگاشتند و این ادعا مطرح‌‌ شد که هولوکاستی دیگر، و دور تازه‌ی نابودی ملت یهود، به وقوع می‌‌پیوست اگر که این وسایل حمل و نقل اسرائیلی متوقف نمی‌شدند. در این‌جا دو نمونه‌ از استفاده‌ی ابزاری از هولوکاست ،دو نمونه‌ی متضاد و منعکس‌‌کننده‌ی آیینه‌وارِ یکدیگر، با یکدیگر قرین می‌شوند). این تصور که سیاست پلیسی اسرائیل در قبال فلسطینیان قابل مقایسه با اقدامات نازی‌ها در قبال فلسطینیان است تناقض غریبی با انکار هولوکاست دارد. جوکی که فروید به‌منظور ترسیم منطق رویاها یادآوری می‌‌کند شرحی سودمند به‌دست می‌‌دهد در باب منطق غریبی که در اینجا در کار است: ۱. من اصلاً از تو قوری را امانت نگرفتم؛ ۲. من قوری را سالم به تو برگرداندم؛ ۳. قوری، وقتی از تو امانتش گرفتم، از قبل شکسته بود. البته که این‌جور پشت سرِ هم ردیف کردن استدلال‌‌های متناقض و ناساز با هم، همان‌‌چیزی را که سعی دارند انکار کنند به نحو سلبی و منفی تایید می‌‌کنند: این را که من قوری را شکسته به تو برگرداندم. مگر نه اینکه همین ضدونقیض‌گویی و عدم‌انسجام منطقی مشخصه‌‌ی نحوه‌‌ی واکنش مسلمانان رادیکال به هولوکاست است؟ [ آنها می‌گویند:] الف) هولوکاست رخ نداد.  ب) هولوکاست به وقوع پیوست، ولی یهودی‌‌ها حق‌شان بود . ج) یهودیان مستحق هولوکاست نبودند، ولی حالا که با فلسطینیان همان کاری را کردند که نازی‌‌ها با خودشان کردند، دیگر حق گله و شکایت ندارند.

سخنرانی احمدی‌‌نژاد، رییس جمهور ایران، در سخنرانی سال ۲۰۰۵ ( ۱۳۸۴) در مکه، تلویحاً دلالت داشت بر این‌که گناه هولوکاست به گردن کشورهای اروپایی است که از دولت اسرائیل حمایت می‌‌کنند: «برخی کشورهای اروپایی اصرار دارند بگویند که هیتلر میلیون‌‌ها یهودی بی‌گناه را در کور‌ه‌های آدم‌سوزی کشت، و اصرارشان به حدی زیاد است که هر کس خلافش را ثابت کند متهم می‌‌شود و به زندان می‌‌افتد … با این حال ما این ادعا را نمی‌‌پذیریم. ..به فرض هم که درست باشد، سوال ما ازاروپایی‌ها این است که آیا کشتار یهودیان بی‌گناه توسط هیتلر برای حمایت از اشغال‌گران اورشلیم بوده است؟ … اگر اروپاییان راست می‌‌گویند، چند استان را در اروپا به صهیونیست‌‌ها بدهند … – در آلمان، اتریش، و کشورهای دیگر – و آن‌‌وقت  صهیونیست‌ها می‌توانند کشورشان را در اروپا تاسیس کنند…  شما بخشی را در اروپا به آن‌ها تقدیم کنید، ما هم حمایت می‌کنیم».

این اظهار نظر هم مشمئز‌کننده و هم حاوی بصیرتی ا‌ست. مسلماً بخش مشئزکننده‌ا‌ش انکار هولوکاست و از آن هم مسئله‌برانگیزتر این ادعاست که سزای یهودیان هولوکاست بود. («ما این ادعا را نمی‌پذیریم»: کدام ادعا را؟ اینکه هیتلرمیلیون‌ها یهودی را کشته است یا اینکه یهودیان بی‌گناه بودند و سزاوار قتل عام نبودند؟). بخش درست اظهار نظر احمدی‌نژاد ریاکاری اروپایی‌ها را یادآوری می‌کند: ترفند اروپایی‌ها در واقع این است که بهای گناهشان [قتل عام یهودیان توسط آلمان نازی] را مردمان سرزمینی دیگر [فلسطینی‌ها] بپردازند. بنابراین وقتی سخنگوی دولت اسرائیل رعنان گیسین در پاسخ گفت «کافی‌ست به آقای احمدی‌نژاد یادآوری کنم که مابسیار پیش از اجداد ایشان در اینجا ساکن بودیم. بنابراین ما حق آب و گل داریم که در سرزمین اجدادی‌مان باشیم و زندگی کنیم.» حق تاریخی‌ای را خاطر نشان می‌سازد که وقتی دامنه‌ی کاربردش جهان‌شمول شود خون وخونریزی در جهان به راه می‌افتد. با این‌حساب، اصلا می‌شود جهانی را تصور کرد که در آن گروه‌های قومی (اتنیکی) دائما به همسایگان‌شان «یادآوری» ‌کنند که «ما پیش از شما اینجا بوده‌ایم» و از این واقعیت برای توجیه تلاش‌شان به منظور غصب سرزمین‌های همسایه استفاده کنند؟ (حتی اگر قدمت حضورشان هزار سال یا بیشتر باشد). در ادامه‌ی این خطوط فکری، نویسنده یهودی‌تبارِ فرانسوی، سسیل وینتر، آزمایش ذهنی جالبی را پیش نهاد: اسرائیل را، آن‌چنان که هست، و سیر تحولاتش طی نیم قرن را تصور کنید، و به این واقعیت که یهودیان داغ و نشان قربانیِ مطلق را بر پیشانی دارند اعتنا و توجه نکنید (انگار نه انگار) و در نتیجه، سرزنش‌های اخلاقی را پشت سر بگذارید. آنچه از این قضیه (اشغال فلسطین) درک ودریافت می‌کنیم داستانی استاندارد از مستعمره‌نشینی است.

اما چرا باید وقتی در حال قضاوت درباره‌ی سیاست اسرائیلی‌‌ها در قبال فلسطینیان هستیم، قضیه هولوکاست را از این قضاوت جدا و منتزع کنیم؟ دلیلش این نیست که می‌‌توان این‌‌دو را با هم مقایسه کرد، بلکه دلیلش دقیقا این است که هولوکاست جنایتی بود به‌طرز قیاس‌ناپذیری مهیب‌تر. همین نیاز به برانگیختن خاطره‌ی هولوکاست در دفاع از اقدامات اسرائیل ناگفته حکایت از این دارد که اسرائیل مرتکب چنان جنایات هولناکی می‌‌شود که فقط برگ برنده‌ی هولوکاست می‌تواند از بار این گناهان نجاتش دهد. اما آیا معنای این حرف این است که در مواجهه بامسائل بالفعل سیاست باید واقعیت هولوکاست را نادیده بگیریم (انگار نه انگار)، آن‌‌هم بدین سبب که هرگونه استفاده از آن به منظور مشروعیت بخشیدن به اقدامات سیاسی معادلِ استفاده‌ی ابزاریِ وقیحانه (ابزاری کردن) است؟ هرچه نباشد، چنین موضعی بسیار نزدیک می‌شود به موضع وقیح شبه‌چپ‌‌ها (چپ‌‌نماها) که هرگونه اشاره به هولوکاست در گفتار سیاسی کنونی را دروغین و جعلی، و دستکاری و زرنگ‌بازی به قصدمخدوش و مغشوش کردن جنایات اسرائیل در قبال فلسطینی‌‌ها می‌‌دانند (یا، در سطحی کلی‌‌تر، این اشاره را دستکاری و زرنگ‌‌بازی به منظور کم اهمیت جلوه دادن رنج جهان‌سومی‌ها می‌دانند، رنجی به هولناکیِ رنج هولوکاست. و  استعمارگران با استناد به هولوکاست قادر می‌شوند خود را به‌عنوان قربانیان نهایی و حقیقی جلوه دهند). لذا مادر دو لبه‌ی همان تناقض و تعارض احکام (آنتی نومی) که کانت مطرح کرد گیر افتاد‌ه‌ایم (اگر چه نامیدن آن تحت عنوان تناقض و تعارضِ احکام عقلِ هولوکاستی زیاده وقیحانه وگستاخانه خواهد بود): در عین حال که هر گونه ارجاع مثبت به حقیقت هولوکاست معادل استفاده‌‌ی ابزاری (ابزاری کردن) است، سکوت مطلق تحمیلی در مورد هولوکاست هم به همان اندازه ناپذیرفتتی است.

اما چه بسا با رجوع به کانت بتوانیم راه‌‌حل مسئله را هم بیابیم: در راستای مفهوم کانتیِ کاربرد سلبی و منفی عقل به‌عنوان تنهاکاربرد مشروع و موجه عقل در هنگامی که با ابژه‌های فراپدیداری و معقولات سروکار داریم، باید کاربرد آن (عقل هولوکاستی) را محدود کنیم به وجه سلبی و منفی آن‌. تنها ارجاعی به هولوکاست که روا است، ارجاع سلبی و منفی به آن باید باشد.وقایع هولوکاست نباید به قصد توجیه و مشروعیت بخشیدن به هیچ یک از اقدامات و موازین سیاسی گوشزد و در خاطر زنده شود، بلکه فقط برای سلب مشروعیت و رفع توجیه از برخی از این اقدامات  و موازین، و وضع برخی محدودیت‌ها براَعمال سیاسی باید باشد: محکوم کردن اعمالی حاکی از تفرعن و نخوت، که حدنهایی افراطی آن هولوکاست بود، موجه است.

خب، اگر نسخه‌ی واقعیِ کاریکاتورهای اسلام عینا همان تظاهرکنندگان مسلمان ضد دانمارک باشند که تصویری مسخره و مضحک از اسلام ارائه می‌کنند که دقیقا با کلیشه‌‌ی ساخته‌ی غرب انطباق دارد، چه؟ به‌غایت کنایه‌آمیز است که جهت خشم و غضب جمعیت مسلمان، دیگر معطوف به اروپاییانِ مخالفِ دو آتشه‌ی اسلام نبود و نقداً تسلیم فشار همین مخالفان شد؛ مخالفانی همچون اوریانا فالاچی که با تساهل و مدارا با اسلام فرسنگ‌ها فاصله داشتند. و حال آن‌که در دل اروپا، مسلمانان در برابر دانمارک، این کشورِ نمونه‌ی الگوی اسکاندیناویاییِ تساهل ومدارا، ایستادند. این منظومه به‌طور کامل پارادوکس سوپر اگو را بازتولید و بازآفرینی می‌کند: هر چه بیشتر مطیع درخواست‌‌های دیگری باشید، [درپیشگاه او] گناهتان بیش‌تر می‌شود. انگار که هر چه بیشتر در قبال اسلام تساهل ومدارا کنید فشارش روی شما بیشتر خواهد شد.

اوریانا فالاچی همان زنِ عاری ازتساهل و مدارا (در قبال اسلام) بود که نقش عارضه و علامت مرض ِ(سمپتوم) مردِ اهل تساهل و مدارا را ایفا کرد[۳]. او، در کتاب‌هایی که در اواخر عمر خود نوشت دوقاعده‌ی کلیدی را نقض کرد: نوشته‌های او پر شور و کاملا درگیرانه بود؛ او رسا و علنی به  شعار نزاکت سیاسی درباب احترام به دیگری وقعی ننهاد. ادعای او این بود که نزاع کذاییِ جاری بر سر ترور، مصداق برخورد و تصادم تمدن‌‌ها نیست، بلکه برخورد و تصادم میان تمدن و توحش است. دشمن تمدن، سوءاستفاده‌ی سیاسی از اسلام نیست بلکه خودِ اسلام است. خطر نهفته در درون تمدن رویکرد مصالحه‌جویانه‌ای [درقبال اسلام] است که در اروپا غالب شده است. حرف او این است که اروپا نقداً به لحاظ روحی تسلیم شده است و خودش را  قلمروِ اسلام تلقی می‌‌کند و از تصدیق و تاکید بر هویت فرهنگی و سیاسی خود بیم دارد. فالاچی مدام توجه‌ها را به عدم تقارن وتناسب میان تساهل [و مدارای دو طرف دعوا] جلب می‌کند: اروپا همیشه در حال عذرخواهی است، از ساختن مسجدهای جدید پشتیبانی می‌‌کند و اصرار  بر احترام گذاشتن دارد؛ در حالی که در بعضی کشورهای اسلامی تغییر مذهب و گرویدن از اسلام به مسیحیت همانا و احتمال مجازات مرگ، همان. موضع سرسختانه‌ی فالاچی شاید دلیل به حاشیه رفتن و نامقبول افتادن کتاب‌‌های او باشد. هر بار که جورج بوش، تونی بلر و حتا آریل شارون فراخوان عظیمی برای اتحاد علیه خطر اسلامگرایان سر دادند، یادشان بود که سپس اسلام را به‌منزله‌ی یک دین بزرگِ عشق و تساهل و مدارا بستایند که هیچ ربطی به اقدامات تروریستی مشمئزکننده‌ای که به نامش صورت می‌‌پذیرد ندارد.

فالاچی یک ملحد لیبرال روشن‌ذهن بود، نه یک بنیادگرای مسیحی؛ و به‌راحتی می‌‌شود کتاب‌‌های آخر او را به‌عنوان غلیان واکنش نژادپرستانه‌ی هیستریک کنار گذاشت. موفقیت خارق‌العاد‌ه‌اش او را به چیزی در ردیف یک ابژه‌ی مدفوعیِ غیر قابل لمس تبدیل کرد:  این‌که او مایه‌ی خجالت لیبرال‌‌های طرفدار چندفرهنگی شد ثابت می‌‌کند او به نقطه‌ی حساس لیبرالیسم، و به امر سرکوب شده و وا پس رانده‌ی خاص آن، دست زده بود.

 اما اشتباه فالاچی این بود که چند فرهنگ‌‌گرایانِ تملق‌گو و  سرسپرده‌‌ی «احترام» به دیگریِ‌ی مسلمان را جدی گرفته بود. او متوجه نشد که این «احترام» کذایی چقدرجعلی و دروغکی، و نشانه‌ی نژادگرایی پنهان و قیم‌مآبانه است. به عبارت دیگر، فالاچی به جای اینکه صرفا با تساهل و مدارای چند فرهنگ‌گرا تقابل و ضدیت ورزد، هسته و باطن اذعان‌ناشده‌ی آن را رو کرد. الن فینکل کروت، فیلسوف فرانسوی، طی مصاحبه‌ای با روزنامه هاآرتص (در ۱۸ نوامبر ۲۰۰۵)، در مورد شورش‌های حومه‌نشین‌ها در فرانسه، گفت: «اگر یک عرب مدرسه‌ای را آتش بزند، اسمش طغیان است. اگر یک سفیدپوست این کار را کند، اسمش فاشیسم است…به تدریج، ایده‌ی بلندنظرانه‌ی نبرد با نژادپرستی، هیولاوار بدل می‌شود به ایدئولوژی‌ای حیله‌گرانه. ضدنژادپرستی، همان جایگاهی را در اوایل قرن بیستم دارد که کمونیسم در قرن نوزده داشت. هر دو سرچشمه‌ی خشونت بوده‌اند.» در اینجا فینکل کروت درست می‌گوید، ولی با دلایل غلط: خطای چندفرهنگ‌گراییِ اهل نزاکت سیاسی در مبارزه‌اش علیه نژادپرستی، ضدنژادپرستی افراطی و بیش از حد نیست بلکه نژادپرستی پنهانِ آناست.

بیایید با مقایسه دو اظهارنظر جرج دبلیو بوش با یکدیگر، نظری به این موضوع بیندازیم. بوش در سخنرانی‌اش در مراسم سوگند ریاست جمهوری سال ۲۰۰۵ اعلام کرد: «آمریکا خودش را به کوچه علی چپ نخواهد زد که انگار زندانیان سیاسی [در حکومت‌های بنیادگرای مذهبی] از بند و زنجیرهایشان خوششان می‌آید و زنان از حقارت و بردگی کنیزوارشان استقبال می‌کنند.» می‌بایست این اظهارنظر رادر کنار ادعاهای تکراری بوش در مورد اینکه اسلام دین بزرگ صلح است و صرفا موردسواستفاده‌ی بنیادگرایان قرار گرفته است بنشانیم. گرایشِ لیبرال ِچندفرهنگ‌گرا به این است که ادعای اول [ بوش] را به‌عنوان ادعایی بیانگر امپریالیسم فرهنگی رد کند و ادعای دوم را، گیرم که در واقع ماسکی ریاکارانه و از سر دو رویی باشد. قابل قبول بداند. شاید باید ارزیابی و برآورد چند فرهنگ‌گرایان از دو اظهارنظر بوش را صد وهشتاد درجه چرخاند و با یکدیگر جابجا کرد و بی‌باکانه آنها را به نتیجه نهایی‌شان کشاند. آنچه در ادعای «احترام به اسلامِ» بوش مساله‌ساز است دورویی و تظاهر آن‌نیست، بلکه مساله این است که چنین ادعاهایی سرپوش می‌گذارند بر نژادپرستی، اروپامحوری و امپریالیسم فرهنگی نهفته در پس آنها. آنچه خطاست محتوای ادعاهای اوست.

 بازیِ اعاده‌ی حیثیت و نجات‌دادن حقیقت مستقر در باطن یک دین یا ایدئولوژی، و سوا کردن حسابِ آن از بهره‌برداری سیاسی ِفرعی و بعدی از آن، رک و پوست‌کنده غلط است و غیر فلسفی است. در اینجا لازم استرحم را کنار گذاشت، چه در قبال اسلام، چه مسیحیت، و البته که مارکسیسم. به واقع آنچه ریاکارانه است اظهارنظر اول بوش است: باید بر محتوای آن کاملا صحه گذاشت، درعین حال که اقدامات سیاسی بوش اصلا با آن جور در نمی‌آید.

۲. مذهب مستعار و نامعلومِ آتئیسم

هجمه‌ی جمعیت پرخشم و خروش مسلمان، ما را سکندری‌خوران به سرحدات تساهل و مدارای چندفرهنگ‌گرایانه‌ی لیبرال‌ و گرایش‌‌اشبه سرزنش خویش و تلاشش برای «فهم و درک کردن» دیگری می‌کشاند. دیگری در اینجا به دیگریِ واقعی استحاله یافته است، دیگری‌ای که واقعیتش نفرتش است. دراین‌جا با پارادوکس تساهل و مدارا، به‌صورتِ خالص و‌پوست‌کنده، روبه‌روییم: تساهل و مدارا در قبال عدم تساهل و عدم مدارا تا کجا باید تاب بیاورد؟ همه‌ی آن فرمول‌های لیبرال قشنگ و واجد نزاکت سیاسی، در باب این‌که کاریکاتورهای محمد چقدر اهانت‌آمیز و بیشعورانه است اما واکنش‌های خشن مسلمانان به آن غیرقابل قبول است، و اینکه آزادی با خود مسئولیت می‌آورد و نباید از آن سواستفاده کرد، در اینجا حدهایش را آشکار می‌کند. فرمول معروف «آزادی به همراه مسوولیت» اگر نسخه‌ی جدیدی از پارادوکسِ جاافتاده و ظریفِ انتخابِ اجباری نیست پس چیست؟ به شما آزادی انتخاب (اختیار) داده می‌شود، بشرطیکه گزینه درست را  انتخاب کنید؛ به شما آزادی داده می‌شود، بشرطی که از آن واقعا استفاده نکنید.

اما این دور باطلِ نوسان بی‌پایان میان موضع له و علیه را، که عقل اهل تساهل و مدارا را به خِنِسی فلج کننده می‌اندازد ،چگونه بشکنیم؟ تنها یک راه وجود دارد: رد کردن و کنار زدن ضابطه‌ها و رئوسیکه مسئله بر حسب آنها فرانهاده شده است. همانطور که ژیل دلوز مکررا تاکید داشت،فقط راه‌حل‌های درست و غلط برای مسائل وجود ندارند، بلکه مسائل درست و غلط هم وجوددارند. اینکه تصور کنیم مسئله بر سر این است که در دوراهه‌ی احترام به دیگری و آزادی بیان خودمان، تصمیم درست را اتخاذ کنیم، خود ناشی از رازآمیز و مبهم ساختن موضوع است. تعجب ندارد که دو قطب متضاد مذکور، در معرض تحلیل دقیق‌تر که قرارگیرند، همدستی پنهانی‌شان را عیان می‌کنند. زبان تساهل و مدارای لیبرال زبانِ احترام است: احترام، تنها معنایش احترام به کسانی است که موافقشان نیستم. مسلمانانِ مورد اهانت، آنگاه که طلبِ احترام به دیگر بودگی‌شان را می‌کنند،چارچوب گفتار لیبرالیِ تساهل و مدارا را می‌پذیرند. از سوی دیگر، کفرگویی و هتاکیِ حرمت صرفاً رفتاری از رویِ بیزاری، و اقدام به جریحه دار کردنِ دیگری‌ از نقطه‌ایکه بیشتر به او برمی‌خورد و قلب و کانون بنیادین اعتقاد اوست، نیست. هتک حرمت، به معنای دقیق کلمه، یک مسئله دینی است و فقط در داخل محدوده‌ی محیطی مذهبی کار می‌کند.

اگر راه مذکور را در پیش نگیریم دورنمای کابوس‌وار جامعه‌ای در کمین است که بوسیله توافق منحرفانه‌ی بنیادگرایان مذهبی بااهالی نزاکت سیاسی و موعظه کنندگان تساهل و احترام به عقاید دیگران تنظیم‌شده است: جامعه‌ای که بر اثر دغدغه‌ی نیازردنِ دیگری از حرکت افتاده است؛ انگار نه انگار که این دیگری چقدر خرافاتی و قسی‌ القلب است و افرادش مشغول و پای‌بندِمناسک مکانیکی‌ای هستند که طی آن «شاهدِ» زجر و قربانی شدن خودشانند . وقتی به دانشگاه شامپین در ایلی‌نویز دعوت شدم مرا به رستورانی بردند با منوی سوخاری‌های توسکانی. از دوستانم در این‌باره که پرسیدم توضیح دادند که صاحب رستوران دانشگاه می‌خواسته در مقابل مخالفت فرانسه با حمله آمریکا به عراق خودش را میهن‌پرست نشان دهد و از این رو سوخاری‌های فرانسوی را [به طعنه و همسو با مواضع جمهوری‌خواهان افراطی کنگره امریکا] به «سوخاری‌های آزادی» تغییر نام داد. اما اعضای مترقیِ دانشکده (یعنی اغلب مشتریان) تهدید کردند که اگر «سوخاری‌های آزادی» در منو باقی بمانند رستوران را بایکوت خواهند کرد. صاحب رستوران که نمی‌خواست مشتریانش را ازدست بدهد ولی همچنان می‌خواست میهن‌پرست به نظر برسد، اسم تازه‌ای گذاشت: «سوخاری‌های توسکانی». مزیت این اسم جدید این بود که هم طنین اروپایی داشت و هم مُد فیلم‌هایی با حال و هوای روستاییِ توسکانی را منعکس می‌کرد.

در حرکتی مشابه با کنگره آمریکا مقامات ایرانی به شیرینی فروشی‌ها دستور دادند اسم «شیرینی دانمارکی» را به «شیرینی گل‌محمدی» تغییر دهند. بانمک می‌شد زندگی در جهانی که کنگره آمریکا باعث شود اسمِ سوخاری‌های فرانسوی به «سوخاری‌های محمد» تغییر یابد، و مقامات ایرانی شیرینی‌های دانمارکی را به «گل‌های آزادی» تغییر نام دهند. اما افق تساهل باعث می‌شود فقط بتوان در همین حد تخیل کرد که فروشگاه‌ها و منوی رستوران‌ها پر شدند از انواع مختلف سوخاری‌های توسکانیایی (یعنی عناوینی ملایم).

 در سال‌های اخیر بحثی عمومی در زادگاه مناسلوونی بالا گرفت: آیا می‌بایست به مسلمانان، که اکثرا کارگران مهاجر از جمهوری‌های یوگسلاوی سابق بودند، اجازه‌ی ساخت مسجد در پایتخت، لیوبیانا، داده شود؟ درحالی که محافظه‌کاران با ساخت مسجد، به دلایل فرهنگی، سیاسی و حتی معمارانه، مخالفت کردند، هفته نامه ملادینا در حمایتش از ساخت مسجد ثابت‌قدم و پرهیاهو بود؛ آن هم در راستای حمایت کلی‌اش از حقوق مدنی و اجتماعی مردم اهل سایر جمهوری‌های یوگسلاوی سابق. عجیب نبود که همین ملادینا، در راستای رویکرد و نگرشِ آزادمشربانه‌اش،تنها نشریه‌ای بود که کاریکاتورهای پیامبر اسلام را هم بازنشر کرد. و برعکس، آنهاییکه در برابر اعتراضات خشونت‌آمیز مسلمانان وسیع‌ترین «درک و فهم» را نمایش می‌دادند همان کسانی بودند که پیوسته اظهار دلواپسی و دغدغه نسبت به اروپای مسیحی می‌کردند.

قرینه‌ و نظیر ماجرای فوق را محافظه‌کاران چند سال قبل به راه انداختند و توام با رسوایی شد. یک گروه راک، استرلنیکف، پوستر اعلان کنسرت‌شان را منتشر کردند که روی آن نقاشی کلاسیکی از مریم و عیسای طفل تصویر شده‌ بود، البته باپیچشی در آن. مریم به جای طفل یک موش را در آغوش گرفته بود. همانندی و تقارن دراین بود که به موازات کاریکاتورهای محمد، کاریکاتور هجو مسیحیت نیز تقبیح شد. درعین حال محافظه‌کاران (مسیحی) فرصت را غنیمت شمردند تا تفاوت واکنش‌های دو جامعه‌ی مذهبی دلواپس را به‌عنوان برهان اثبات فرق میان دو تمدن یادآوری کنند: اروپا از آنرو با برتری بی‌چون‌و‌چرایی سربرآورد که ما، مسیحیان، اعتراضاتمان را منحصرا درقالب کلام مطرح کردیم، حال آنکه مسلمانان به قتل و آتش زدن متوسل شدند.

این هم‌سویی‌های نامتعارف جامعه‌ی مسلمانان اروپا را با انتخابی دشوار مواجه می‌سازد، که موقعیت پارادوکسیکال(ناسازه‌گون) آنها را چکیده‌وار خلاصه می‌کند: تنها گروه سیاسی که آن‌ها را به شهروندان درجه دو تقلیل نمی‌دهد و به آنان مجال بروز و گسترش هویت مذهبی‌شان را می‌دهد لیبرال‌های ملحد(آتئیست) و «بی‌خدا» هستند؛ در‌حالیکه آن‌ گروه‌هایی که با اعمال و شعائر جمعی مذهبی‌ سنخیت بیش‌تری دارند، یعنی تصویر آینه‌ای و قرینه‌‌وار مسیحی‌شان، بزرگ‌ترین دشمنان سیاسی‌شان هستند. ناسازه (پارادوکس) اینجا است که نه کسانی‌که برای اولین بار کاریکاتورها را منتشر کردند [محافظه کاران]، بلکه آن‌هایی که کاریکاتورهای محمد را، از سر ِهمبستگی با آزادی بیان، بازنشر کردند [ملحدان لیبرال] متحدان واقعی آنها هستند.

این نکته تداعی کننده‌ی تحلیل مارکس از مخمصه سیاسی در انقلاب ۱۸۴۸ فرانسه است.حزب نظم به‌عنوان حزب حاکم، نتیجه ائتلاف دو جناح سلطنت طلب، یعنی بوربون‌ها واورلئانیست‌ها، بود. برای این دو جناح، بنا به تعریف، یافتن مخرج مشترکی در ساحت سلطنت‌طلبی مقدور نبود؛ چرا که نمی‌توان سلطنت‌طلب به معنای عام و اجمالیِ کلمه بود، بلکه فقط می‌توان از تخت و تاج یک سلطنت معین حمایت کرد. تنها راه پیشِروی دو جناح این بود که نقاب جمهوریخواهی زده و تحت لوای مستعار و ناشناسِ[۴] حاکمیتِ جمهور متحد شوند. به عبارت دیگر، تنهاراه ِ اینکه به معنای عام کلمه سلطنت طلب باشیم این است که جمهوری‌خواه باشیم. مشابه این نکته در مورد دین هم صادق است. نمی‌توان به معنای عام کلمه دین‌دار بود.تنها می‌توان به فلان خدا، به زیان خدایان دیگر، باور داشت. ناکامی همه تلاش‌هابرای ایجاد وحدت ادیان ثابت می‌کند که تنها راه برای دین‌دار بودن به معنای عام واجمالی کلمه، رفتن تحت لوای مستعارِ دین نامعلوم و نامشخص الحاد (آتئیسم) است.چنانکه فرجام جماعت‌های مسلمان در غرب نشان می‌دهد، آنها تحت همین لوا و پرچم است که پروبال می‌گیرند.

  از بازی عدالتِ چرخِ گردون یکی هم اینکه بلافاصله پس از فریاد و فغان جمیع مسلمانان علیه دانمارک بی‌خدا، خشونت بین شیعه‌هاو سنی‌ها در عراق بالا گرفت [و اینگونه بود که مسلمانان چوب عملشان در قبال دانمارک را خوردند]. درس عبرت همه‌ی تمامیت‌خواهی‌ها (توتالیتاریسم ها) اینجا هم درشت نقش بسته است: نزاع علیه دشمن خارجی، دیر یا زود، تغییر جهت داده و معطوف به داخل می شود، و تبدیل می‌شود به شقاق درونی و نزاع علیه دشمن داخلی.

 بعد از همه‌ی بحث و استدلال‌های اخیر،که ادعا می‌کنند اکنون «زمانه‌ی پسا سکولارِ» بازگشت امر دینی است و به سرحدات افسون‌زدایی رسیده‌ایم و نیاز به کشف دوباره و احیای امر مقدس داریم، چه بسا آنچه حقیقتا نیازداریم مقداری(دُز) از آن الحادِ (آتئیسم) خوش و سالم قدیم باشد. ممکن است چنین بنظر رسد که خشم و خروشی که انتشار کاریکاتورهای محمد در جوامع مسلمان برانگیخت گواه تازه‌ای است بر اینکه اعتقادات دینی نیرویی است که باید به حسابش آورد. خشونت انبوه مسلمانان، هر قدر هم که قابل سرزنش باشد، علی‌الظاهر این نکته را برجسته می‌سازد که آزاد مشربان (لیبرتارین‌ها) نیز باید درس عبرت بگیرند: با سرحد و مرزهای افسون‌زداییِ سکولار رو به‌ روییم. یا لااقل [رفتار مسلمانان] حاکی از این است.

اما آیا همین است درس واقعی‌ای که باید از آدم‌کشی، غارت و آتش افروزی‌های متاثر از دین گرفت؟ از دیرباز در گوش ما خوانده‌اند که بدون دین حیواناتی خودخواه هستیم که بر سر سهم و جیفه  خود با بقیه نزاع می‌کنیم و «انسان گرگ انسان است» تنها قاعده اخلاقی در این وضع است، و فقط و فقط دین می‌تواند سطح معنوی و روحی ما را اعتلا بخشد. اکنون که دین به‌عنوان سرچشمه اصلی خشونت و کشتار در پهنه عالم پدیدار شده است، آن قول‌های اطمینان‌بخش همیشگی که بنیادگرایان اسلامی، مسیحی و هندو صرفا در حال سوءاستفاده و منحرف کردن محتوای معنوی شریف و اصیل اعتقادشان هستند مایه‌ی دلزدگی است. آیا وقتِ آن فرانرسیده که از الحاد (آتئیسم) اعاده حیثیت کنیم، که شاید حامل تنها شانس برقراری صلح باشد؟ آن‌گاه که خشونتِ مُلهَم از دین مایه‌ی نگرانی می‌شود ما، بنا به قاعده، نوک پیکان سرزنش را به طرف خشونت می‌گیریم: [گویی] اهالیِ خشونت یا دست اندرکاران سیاسی هستند که از دین اصیل و شریف سوءاستفاده می‌کنند. پس هدفمان این می‌شود که هسته و باطن اصیل و واثق دین را از استفاده‌های ابزاریِ سیاسی از آن رهایی بخشیم و بازیابی کنیم. اما اگر مخاطره‌ی معکوس کردن این نسبت را برعهده بگیریم چه؟ اگر [بپذیریم] آنچه نیروی تعدیل‌کننده‌ی [خشونت]و  وادارنده‌ی ما به کنترل خشونتمان می‌نمود خودش محرک ِپنهانیِ خشونت است چه؟ اگر، عوض دست‌کشیدن از خشونت، از دین دست‌بکشیم چه؟ (دین،اعم از پژواک‌ها و بازپخش‌های سکولارش از جمله استالینیسم و تکیه‌ی آن به دیگری بزرگ تاریخی). اگر سرچشمه خشونت را در خود دین بجوییم و مسوولیت کامل را به گردن آن بیندازیم چه؟ آن هم بدون هرگونه سرپوش گذاشتن بر قضیه با پنهان کردنش زیر ِچهره‌ی فلان و بهمان دیگریِ بزرگ.

معمولا ادعا می‌شود که همه‌ی بحث و جدل‌های معاصر در باب اخلاق در واقع بحث و مناظره میان داروین و پاپ است. یک طرف بحث هوادار ِ(غیرِ) اخلاقیات سکولار است که استفاده و قربانی کردن افراد را، بی‌محابا و بدون ترحم، مقبول و مطلوب می‌داند. در طرف دیگر، اخلاقیات مسیحی قرار دارد و تصدیق و تاکید می‌کند که یکایک افراد واجد نفس و روان ِجاودانه‌اند و از همین رو تقدس دارند. در بستر این بحث، جالب توجه است که، در بحبوحه‌ی جنگ جهانی اول،هواداران داروینیسم اجتماعی به اعتبار باور داروینیسم به نابرابری، طرفدار صلح بودند. مثلا ارنست هکل، پیشاهنگ هواداران داروینیسم اجتماعی، مخالف جنگ بود، چراکه جنگ باعث اشتباهی‌کشتن آدم‌ها می‌شود: «یک مرد جوان هر چه قوی‌تر، سالم‌تر ونرمال‌تر باشد، این عاقبت که بوسیله توپ و تفنگ و سایر الات و ابزارهای تمدن کشته شود محتمل‌تر می‌شود». قضیه این بود که افراد ضعیف و بیمار به ارتش راه داده نمی‌شدند. آنها به حال خود آزاد گذاشته می‌شدند تا بچه‌دار شوند و ملل متمدن را به زوال بیولوژیک بکشانند. یکی از راه‌حل‌هایی که برای مسئله در نظر آوردند واداشتن همه افراد به خدمت در ارتش و بکارگیری افراد ضعیف و بیمار در حملات انتحاری، به‌عنوان گوشت جلوی توپ نظامی، بدون هیچ ترحمی بود.

آنچه امروزه مسئله را برای ما بغرنج می‌کند این است که کشتار گسترده مردم از منظر موازین و ضوابط دینی، بیشتر مشروع وموجه است، حال آنکه موضع صلح‌طلبانه غالبا به مُلحدها (آتئیست ها) تعلق دارد. دقیقا دین است که با اعتقاد به هدف متعالیِ الاهی‌ش استفاده‌ی ابزاری از افراد را مجاز می‌دارد، درحالیکه الحاد (آتئیسم) چنین اهدافی را نمی‌پذیرد و دست رد به سینه‌ی هر شکلی از قربانی‌گری و ایثار مقدس می‌زند. تعجبی ندارد که – به گزارش آسوشیتد‌پرس- التون جان ضمن تجلیل از تعلیمات مسیح و سایر پیشوایان معنوی، با تمامادیان سازمان‌یافته و واجد تشکیلات مخالفت می‌کند: «به نظر من ادیان همواره تنفرنسبت به افراد همجنسگرا را تحریک کرده‌اند». او به صفحه ضمیمه موسیقی نشریه ابزرور گفت: «دین، نفرت و خصومت علیه همجنسگرایان را تشدید می‌کند …من از منظرخودم دین را کاملا بایکوت می‌کنم. دینِ سازمان‌یافته و دارای تشکیلات، مردم را تبدیل به فوجی از خشکه مغزهای پر از نفرت می‌کند و جداً اهل همدلی نیست». به‌علاوه، پیشوایان مذهبی هیچ کاری برای حل تنش‌ها و کشمکش‌ها در هیچ جای جهان نکرده‌اند. التون جان می‌پرسد: «چرارهبران دینی هیچ نشستی با هم ترتیب نمی‌دهند؟ چرا گرد هم نمی‌آیند؟»

رواج و ازدیاد خشونت‌هایی با توجیه دینی (یاقومی) را می‌توان به حساب این گذاشت که جهان معاصر ما خود را جهانی پسا ایدئولوژیک(جهانِ بعد از افول ایدئولوژی‌ها) تلقی می‌کند. چون علل و انگیزه‌های همگانی دیگر نمی‌توانند تبدیل به زمینه‌ساز خشونت گسترده و انبوه (مانند جنگ) شوند، و چون ایدئولوژی غالب به ما القا می‌کند از زندگی لذت ببریم و خویشتنمان را دریابیم وتحقق ببخشیم، اکثریت مردم به‌سختی می‌توانند جلوی احساس انزجار و اشمئزازشان درقبال تعذیب و قتل سایر انسان‌ها را بگیرند. اکثر مردم بطور خودجوش اخلاق‌مدار‌اند: کشته شدن انسان‌های دیگر به آنها ضربه و آسیب روحی (ترومای) عمیق وارد می‌کند‌. لذا برای واداشتن آنها به آدمکشی علت و انگیزه «مقدس» و فراتری لازم است، علت وانگیزه‌ای که دل‌نگرانی‌های محقر فردی نسبت به کشتن در برابر آن بی‌اهمیت و پیش پاافتاده می‌شود. تعلق مذهبی و قومی کاملا با این نقش جور در می‌آید. البته که مواردی از ملحدان (آتئیست ها) بیمارگون وجود دارند که قادرند صرفا بخاطر لذت، و ازسر لذت، مرتکب قتل شوند، ولی این موارد استثناهایی نادر هستند. [قتل با آسودگی خاطر] نیازمندِ این است که اکثریت مردم برخلاف حساسیت اولیه و اساسیشان، در قبال رنج دیگران «بی حس» شوند. و  بدین منظور، علت و انگیزه‌ی مقدسی مورد نیاز است.

بیش از یک قرن پیش، داستایوسکی در کتابش برادران کارامازوف نسبت به خطرات موضع بی‌خدای نیهیلیسم و نیست‌انگاریِ اخلاق هشدار داد: «اگر خدا نباشد همه چیز مجاز است». فیلسوف جدید فرانسوی، اندره گلوکسمان، شیوه‌ی نقد داستایوسکی بر نیهیلیسم یا نیست‌انگاری بی‌خدا را بر ماجرای یازده سپتامبر بکار می‌بندد، چنانکه عنوان کتابش «داستایوسکی در منهتن» نیز نشان می‌دهد. داستایوسکی از این بیشتر نمی‌تواست بر خطا باشد: درس عبرت تروریسم کنونی برای ما این است که اگر خدا وجود داشته باشد  همه چیز، حتا منفجر کردن هزاران رهگذر بیگناه، برای کسانی که مدعی‌اند مستقیما از جانب خدا عمل می‌کنند و وسیله اجرای اراده خدا هستند مُجاز است؛ زیرا به اعتبار اتصال مستقیم با خدا زیرِ پانهادن و دریدن خشونت‌آمیز قیود و ملاحظاتِ «صرفا انسانی» توجیه می‌شود. جوامع استالینیستی و «بی‌خدا» قاطع‌ترین سند اثبات این امر هستند: نزد آنها همه چیز مجاز بود، چون که خود را حاملان بی‌واسطه‌ی امری ربّانی و اعلا مرتبه، یعنی ضرورت تاریخی پیشرفت به سوی کمونیسم، می‌پنداشتند.

آگوستین قدیس بود که فرمول تعلیق امراخلاقی توسط بنیادگرایی مذهبی را ارائه کرد: «به خداوند عشق بورز و هر چه خوش داری انجام بده». این فرمول قابل جایگزینی با«عشق بورز و هر چه می‌خواهی انجام بده» است، چون از منظر مسیحیت دو فرمول نهایتا معادل یکدیگر هستند. آخر، خدا در وهله‌ی نخست عشق است.نکته و  قِلق قضیه این است که اگر واقعا عاشق خدا هستید همان چیزی را می‌خواهید که او می‌خواهد – و آنچه خدا را خوش می‌آید شما را هم خوش می‌آید، و آنچه او را خوش نمی‌آید شما را هم ناخوش می‌کند. پس اینگونه نیست که هر چه دلت بخواهد بتوانی انجام دهی: عشقت به خدا، اگر عشق راستین باشد، متضمن این است که حین اعمالت تابع بالاترین معیارهای (استانداردهای) اخلاق باشی. قضیه یک خرده شبیه این جوک معروف است: «نامزد من هیچ وقت سر قرار دیر نمی‌کند، چون اگر دیر کند دیگر نامزد من نیست». وقتی به خدا عشق بورزی می‌توانی هرکاری دلت بخواهد انجام دهی، زیرا اگر عمل شرّی انجام دهی فی‌نفسه سند اثبات عدم عشق واقعی تو به خداست.

 با این همه، وضع مبهم و نامعلوم همچنان پابرجاست، چرا که سوای باور (درونیِ) تو به خدا ضمانتی بیرونی وجود ندارد حاکی از اینکه خواست خدا این است که چه کاری انجام دهی. در غیاب معیارها و استانداردهای اخلاق، که در [جایگاهی] بیرون از عشق و باور تو به خدا قراردارند، همواره خطر استفاده از عشق به خدا به منظور مشروعیت‌ بخشیدن به هولناک‌ترین اعمال در کمین است.

به نقل از ایو لا برتون (تاریخ نگار فرانسوی)، شاه لوییز قدیس، در دوران جنگ صلیبیش، روزی با زنی مواجه شد که، در دست راستش جامی از آتش و در دست چپش کاسه‌ای پر از آب، در خیابان می‌گشت. شاه لوییز قدیس از زن پرسید چه کار دارد می‌کند، و زن پاسخ داد که با آتش بهشت را چنان خواهد سوزاند که هیچ از آن باقی نمانَد، و با آب دوزخ را چنان خاموش خواهد کرد که هیچ از آن باقی نمانَد: «زیرا من می‌خواهم کار خیر افراد به‌منظور دریافت پاداش بهشت یا به‌منظور احتراز از آتش جهنم  انجام نشود؛ بلکه صرفا از سرعشق به خدا انجام شود». تنها نکته‌ای که باید به این حکایت افزود این است: چرا اصلاً خود خدا را [از محاسباتمان] کنار نگذاریم و کار نیک را صرفا بخاطر نیک بودنش انجام ندهیم؟ تعجبی ندارد که امروزه، موضع درخور و مختص اخلاق مسیحی عمدتا در هیئت آتئیسم به بقای خود ادامه می‌دهد.

بنیادگرایان اعمال خیر (به نظر خودشان خیر) را به‌منظور اجرای خواست خدا و همچنین لایق رستگاری‌شدن انجام می‌دهند. آتئیست‌هاخیلی ساده عمل خوب را به این دلیل که همان عملِ درستی است که باید انجام شود، انجام می‌دهند. و آیا تجربه اولیه و اساسی ما از اخلاقیت همین نیست؟ وقتی کار خوبی انجام می‌دهم چشم به این ندارم که پسند و خوشامد خدا را بدست آورم. این کار را انجام می‌دهم زیرا کاری غیر از این نمی‌شود کرد – یعنی اگر این کار را نمی‌کردم رویم نمی‌شد خودم را در آینه نگاه کنم. عمل اخلاقی، بنا به تعریف، خودش پاداش خودش است. دیوید هیوم، فیلسوف و اقتصاددان قرن هیجدهمی، این نکته را به‌نحوی بسیارتاثیرگذار خاطرنشان کرد، وقتی نوشت که تنها شیوه‌ی ابراز احترام و اعتنای راستین به خدا، انجام عمل اخلاقی در عین صرفنظر کردن و کنار گذاشتن وجود خدا (انگار نه انگار که خدا وجود دارد) است.

تاریخ آتئیسم اروپایی، از خاستگاه یونانی و رومی‌اش در کتاب لوکرسیوس «درباره طبیعت اشیا» تا کلاسیک‌های مدرنی چون اسپینوزا، به ما درس شجاعت و شرافت و بزرگ‌منشی[۵] می‌دهد. مشخصه‌ی این جریان فکری بیش از آن که فوران‌های گه‌گاهی ِلذت‌جویی باشد وقوف وآگاهی به ماحصل تلخ زندگی در کام بشر است، از آن رو که هیچ مرجع مقتدری از بالامراقب سرنوشت ما نیست و ماحصل زندگی را به کام ما شیرین رقم نمی‌زند. در عین حال آتئیست‌ها سعی دارند قاصد پیغام شادی باشند و خبر دهند که راز دستیابی به آن نه فرار از واقعیت بلکه پذیرش آن و جستن و یافتن خلاقانه‌ی جای خود در آن است. آنچه این سنت ماتریالیستی (ماده‌گرایانه) را منحصر به فرد و بی‌همتا می‌کند این است که‌آگاهی و وقوف فروتنانه بر اینکه ما صاحب اختیار جهان نیستیم و فقط جزءهایی هستیم از یک کل بسیار بزرگتر و دستخوش پیچ و خم‌های تقدیر، در این سنت ماتریالیستی باآمادگی برای پذیرش بار سنگین مسوولیت در قبال کار و بار زندگی ترکیب می‌شود. باوجود تهدید فاجعه‌ای غیر مترقبه که هیبت نحسش در هر گوشه و کناری پیدا می‌شود، آیاچنین نگرشی بیش از پیش مورد نیاز ما نیست؟

چند سال پیش در اروپا بحثی درگرفت: آیا در دیباچه‌ی پیش‌نویس قانون اساسی اتحادیه اروپا باید از مسیحیت به‌عنوان مولفه‌ ایکلیدی در تشکیل میراث اروپا نام برد؟ اعضای اتحادیه اروپا بر سر حد وسطی به توافق رسیدند و مسیحیت در کنار یهودیت، اسلام و میراث[ یونان] باستان ذکر شد. اما سهم آتئیسم، این میراثی که دقیقا خاص اروپای مدرن است، کجا رفت پس؟ آنچه اروپا را بی‌همتاو منحصر به فرد می‌کند این است که اولین و تنها تمدنی است که آتئیسم در آن گزینه‌ای است کاملا مقبول و موجه، و مانع از استخدام در پست دولتی نمی‌شود. این است آن میراث اکیداً اروپایی، که ارزش دارد به خاطرش مبارزه کنیم.

در حالی‌که ملحد (آتئیست)‌ راستین به هیچ وجه لزومی نمی‌بیند از طریق شوکه کردنِ معتقدان با اظهارات هتاکانه‌اش موضع خود را تقویت کند، تقلیل معضل کاریکاتورهای محمد به مسئله‌ی احترام به عقاید دیگران (مسلمانان) را هم رد می‌کند و نمی‌پذیرد. احترام به عقاید دیگران، در مقام ارزشی بسیار والا، تنها می‌تواند یکی از این دو معنا را داشته باشد: یا ما به‌گونه‌ای قیم‌مآبانه با دیگران رفتار می‌کنیم و از صدمه‌زدن به آن‌ها اجتناب می‌کنیم تا توهمات آن‌ها را تخریب نکنیم، یا با اتخاذ موضع نسبی‌گرایِانه‌ی معطوف به کثرت «رژیم‌های حقیقت» هرگونه پافشاری صریح بر حقیقت را به این عنوان که تحمیلی خشونت‌آمیز است رد صلاحیت و سلب اعتبار می‌کنیم. با این همه، چطور است اسلام را- در کنار سایر ادیان- محترم و قابل اعتنا بگیریم و به دلیلِ همین اعتنا بی‌محابا مورد تحلیل انتقادی قرارش دهیم؟ این، و فقط این، رویکرد است که احترام حقیقی به مسلمانان نشان می‌دهد: در رفتارتان، با آنها چونان افراد بالغ و جدی و مسئولِ اعتقاداتشان برخورد کنید.


پانویس‌ها

[۱] antinomy آنتی نومی‌های عقل، زوج متعارض احکام متافیزیکیِ عقل هستند که هر دو به یکسان وزین و معتبر و با این حال در جدل و تعارض یکدیگر هستند و عقل در انتخاب وتصمیم میان آنها حکمی ندارد. بنا به اصطلاحات فلسفه اسلامی می‌توان آنتی‌نومی‌ها را «احکام جدلی الطرفین» دانست، مانند جدل میان دو گزاره‌ی ازلی و بی‌آغاز بودن جهان و مخلوق بودن و سرآغاز داشتن جهان – م

[۲] monty pythonesque  اشاره ژیژک به کمدی تلویزیونی‌ای به نام مونتی پیتون است.

[۳] ژیژک در اینجا گزاره‌ی جنجالی ِ لاکان را بازگو می‌کند:  زن سمپتوم مرد است.

[4] anonymous

[5] dignity


پی‌نوشت

[i] این متن، ترجمه ی دو بخش (اول و آخر) از سه بخشِ فصل چهارم از کتاب «خشونت: شش تامل درپیرامون» نوشته ژیژک است.

Zizek. Violence: six sideways reflection. Pp 105 -116 and 129-139

پیشنهاد ما

خبرها

رویدادها