بنر کنفرانس ICCI ۲۰۲۴ در وبسایت ایران آکادمیا
بنر تلفن همراه کنفرانس ۲۰۲۴
سیاست اطاعت و شیءوارگی: آیا می‌توان وجه مشترکی میان نظریه‌ لوکاچ و دولابوئتی (واضع نظریه نافرمانی مدنی) یافت؟
جستار سیاست اطاعت و شیءوارگی

سیاست اطاعت و شیءوارگی: آیا می‌توان وجه مشترکی میان نظریه‌ لوکاچ و دولابوئتی (واضع نظریه نافرمانی مدنی) یافت؟

جستار

آگورا

جستار
بایگانی همه جُستارهای آگورا
61 محتوا

نام‌ها

شیءوارگی[۱]، مفهومی مرکزی در نظریه انتقادی مکتب فرانکفورت است. متفکران نسل‌های مختلف این مکتب، همچون هابرماس و اکسل هونت، تفاسیر متفاوتی از شیءوارگی را برای نقد مفاهیم مختلف سلطه و بحران‌ها از دیدگاه‌های مختلف رهایی‌بخش، بسط داده‌اند. (O’Kane، 2021). مفهوم شیءوارگی که از آراء مارکس تحت مفهوم «از خود بیگانگی» نشات گرفته است، در کار گئورگ لوکاچ بسط داده شد و مکتب فرانکفورت را تحت تاثیر خود قرار داد.

مفهوم شیءوارگی در اثر «تاریخ و آگاهی طبقاتی» اثر لوکاچ، مفهومی کلیدی است. به زعم لوکاچ، شیءوارگی زمانی رخ می‌دهد که ساخته‌های خاص انسانی به اشتباه به عنوان «حقایق طبیعت، نتایج قوانین کیهانی یا تجلی اراده الهی» درک شوند. (Stahl, Titus،2023) «شی‌وارگی مستلزم تکه‌تکه شدن تجربه انسانی است که منجر به شیوه‌ای از «نظرورزی» می‌شود که در آن فرد به طور منفعلانه خود را با نظام قانون‌مند «طبیعت ثانوی» اجتماعی و موقعیتی عینی در نسبت با حالات و ظرفیت‌های ذهنی خود سازگار می‌کند.» (Stahl ،2023) این پدیده، نوع خاصی از «ازخودبیگانگی[۲]» است، در واقع  شدیدترین و گسترده‌ترین شکل آن که مشخصه جامعه‌ سرمایه‌داری مدرن است (همان). لوکاچ استدلال می‌کند که تحت نظام سرمایه‌داری، روابط اجتماعی بین مردم ماهیت اشیاء را به خود می‌گیرد و «عینیت فریبنده استقلالی به دست می‌آورد که چنان کاملاً معقول و فراگیر به نظر می‌رسد که هر ردی از ماهیت بنیادی خود، یعنی رابطه بین انسان‎‌ها را پنهان می‌کند» (Lukacs، 1972:-8583) شیء‌وارگی باعث می‌شود که  انسان‌ها با دنیای اجتماعی و محصولات خود به گونه‌ای رفتار کنند که گویی حقایقی مستقل و عینی هستند تا دستاوردهای انسانی.

برای اینکه بتوانیم وارد عمق مفهوم شیء‌وارگی شویم، ابتدا باید درباره مفهوم «از خود بیگانگی» که در کار مارکس آمده است سخن بگوییم. در مارکس مفهوم از خودبیگانگی، علاوه بر اینکه وضعیت فرد کارگر را توصیف می‌کند، همچنین برداشتی نظری از جامعه‌ سرمایه‌داری در شکل کلی است؛ تحلیلی از روابط اجتماعی عینی ارائه می‌کند و نقدی است بر ماهیت کاذب یا وارونه روابط اجتماعی در چنین جامعه‌ای. چیزی که اینجا باید مد نظر داشته باشیم، این است که مفهوم از خودبیگانگی در مارکس، در جامعه‌شناسیِ جریانِ اصلی باژگونه شده است و قدرت انتقادی و تاریخی از آن زدوده شده است، به این ترتیب که عناصر توصیفی مفهوم بیگانگی از نقد مارکس از سرمایه‌داری جدا شده و تمرکز از تحلیل روابطِ تولیدِ سرمایه‌داری به مطالعه نگرش‌های فردی محدود شده است (Buris، 1988). در نظریه‌ شیءوارگی لوکاچُ، این باژگونگی رفع شده و ریشه‌های عمیق مساله و وضعیت را نشانه گرفته است.

چند بُعدی بودن مفهوم از خودبیگانگی، بینشی که به ساختار درونی روابط کاری سرمایه‌داری ارائه می‌‎دهد، و وحدتی که بین تحلیل تجربی و نقد رادیکال ایجاد می‌کند، (همان) آن بُعد مفهومی است که در کار لوکاچ در قالب شیءوارگی بسط و گسترش داده شده است. لوکاچ برای توضیح دادن مفهوم شیءوارگی به معنای حد اعلای از خودبیگانگی، از بت‌وارگی کالا آغاز می‌کند:

«جامعه‌ای که در آن صورت کالایی مسلط است و بر تمام جلوه‌های زندگی تاثیر قاطع می‌‌گذارد، با جامعه‌یی که این صورت در آن فقط به شکل فرعی و تصادفی ظاهر می‌شود، تفاوت کیفی دارد. زیرا بسته به اینکه که کدام یک از این دو صورت وجود داشته باشد، تمام پدیده‌های ذهنی و عینی این جامعه‌ها به شکل‌های کیفیتاً متفاوتی عینیت می‌یابند.» (لوکاچ،۱۳۷۷: ۲۱۲) در ادامه لوکاچ توضیح می‌دهد که مساله بت‌وارگی کالا از مسائل ویژه‌ی دوران ما و سرمایه‌داری مدرن است. (همان) و در ادامه توضیح منطق بت‌وارگی کالا، به مفهوم شیءوارگی می‌رسد:

[صورت کالا] اثر عمیقی بر آگاهی انسان برجای می‌گذارد؛ ویژگی‌ها و توانایی‌های او دیگر جزء جدایی‌ناپذیر شخصیتش به شمار نمی‌روند، بلکه به چیزهایی تبدیل می‌شوند که او می‌تواند مانند اشیاء مختلف دنیای خارج، آن‌ها را «مالک» شود یا از شر آن‌ها خلاص شود. دیگر هیچ شکل طبیعی‌ای برای روابط انسانی وجود ندارد، هیچ راهی برای انسان نیست که «ویژگی‌های» جسمی و روانی خود را به کار گیرد بدون اینکه آن‌ها به طور فزاینده‌ای در معرض این فرآیند «شیءانگاری» قرار گیرند. (Lukacs، 1972: 100)

از نظر لوکاچ، شیء‌وارگی از ویژگی‌های کلیدی جامعه سرمایه‌داری است و آن را زاده‌ مناسبات کالایی می‌داند. (لوکاچ، ۱۳۷۷: ۲۱۵)  او  شیءوارگی را مشکلی می‌داند که هم بر بورژوازی و هم بر پرولتاریا تأثیر می‌گذارد، زیرا پرولتاریا نیز تحت تأثیر اشکال شیءانگاری شده‌ جامعه‌ سرمایه‌داری شکل می‌گیرد. با این حال، لوکاچ معتقد است که پرولتاریا از طریق آگاهی طبقاتی و عمل انقلابی، پتانسیل غلبه بر شیءوارگی را دارد (Lukacs، 1972:149 ).

همان‌طور که ذکر شد، مفهوم شیءوارگی در آراء دیگران نظریه‌پردازان مکتب فرانکفورت هم بازتاب داشته است. از مهم‌ترین آن‌ها یورگن هابرماس است. هابرماس، مفهوم «زیست‌جهان[۳]» را معرفی می‌کند که معرف قلمروی ارتباطات روزمره است که در آن افراد معانی را به اشتراک می‌گذارند و روابط اجتماعی را شکل می‌دهند. هابرماس بر این اعتقاد است که شیءوارگی با تضعیف «زیست‌جهان» باعث از خودبیگانگی افراد می‌شود. زیست‌جهان، قلمروی ارتباطات روزمره است که در آن افراد معانی را به اشتراک می‌گذارند و روابط اجتماعی را شکل می‌دهند. شیءوارگی این بنیاد را سست می‌کند. (Finlayson, Gordon and Rees؛ 2023)

برای بررسی ارتباط نظریات دولابوئتی با مفهوم شیءوارگی، به سراغ ایده‌های او می‌رویم. اتین دولابوئتی در رساله «گفتار در باب بردگی اختیاری» به طور مشخص به ماهیت استبداد پرداخته است و «استبداد و جوهر دولت را مورد کند و کاو قرار می‌دهد» (دولابوئتی [۴]۱۳۷۸, ۱۹). ایده اطاعت یا بردگی اختیاری به بررسی این موضوع می‌پردازد که با وجود اینکه افرادِ تحت سیطره‌ یک حکومت استبدادی، به لحاظ تعداد به طور قابل توجهی از حاکم مستبد بیشتر هستند، داوطلبانه تسلیم حکومت ستمگر و ستم می‌شوند. او معتقد است که اطاعت نه فقط از زور و ترس، بلکه از پذیرش و درونی شدن داوطلبانه مردم از وضعیت تحت سلطه خود ناشی می‌شود.

دولابوئتی در رساله خود بر بنیادهای روان‌شناختی تسلیم و توافق با استبداد دست می‌گذارد و این موضوع را مطرح می‌کند  که «حکومت استبدادای» تنها در شرایطی می‌تواند برقرار باشد که توده‌های مردم با میل و رضایت خود به شخص حاکم قدرتی تفویض کرده باشند. حاکم «جبار» فی‌الواقع جز اطاعت و انقیاد داوطلبانه‌ توده‌ها پایگاه دیگری ندارد و چنین حکومتی بر پایه رضایت و تن دادن آن‌ها به اطاعت و انقیاد بنا شده است. به زعم او، حمایت مردم حتی در ظالمانه‌ترین استبدادها نیز وجود دارد (دولابوئتی، ۱۳۷۹: ۹ ، ۱۹). «فرمان‌برداران، خود، بنا به خواست و رضایت شخصی به اطلاعت و فرمان‌برداری تن داده‌اند» (دولابوئتی ۱۳۷۸, ۱۹).

برای فهم ارتباط میان نظریه‌ اطاعت اختیاری دولابوئتی و بحث شیءوارگی، باید دیدگاه دولابوئتی درباره طبیعت انسان را مد نظر قرار دهیم. او بیان می‌کند که «کمترین تردیدی نیست که همه ما، بنابر طبیعت خود، آزاد هستیم.» (دولابوئتی ۱۳۷۸, ۱۹)  و معتقد است که انسان میل طبیعی به آزادی دارد. پس با وجود این تمایل طبیعی به آزادی، چرا تن به انقیاد و بردگی خودخواسته می‌دهد؟ دولابوئتی چند منشا برای این مساله ذکر می‌کند. از جمله اینکه بر حسب عادت و سنت، ممکن است تحت تاثیر محیط، نیروهایی در انسان پرورش یابد که «بر خلاف سرشت طبیعی او است» (دولابوئتی ۱۳۷۸, ۲۷). و قرار گرفتن در محیط مستبدانه، او را در شرایط عادت قرار می‌دهد. پس به زعم او، «عادت و سنت اولین علت بردگی اختیاری است.» (همان، ۲۸)

دومین علت بردگی اختیاری به زعم او، داشتن منافع است. در هر حکومت مستبد، عده‌ای هم‌دست وجود دارند و همچنین عده‌ای که در سطوح مختلف از این وضعیت سود می‌برند. «متحدان، وفاداران، خدمت‌گزاران، گارد امپراطوری و دیوان‌سالاران […] کسانی هستند که فریب نخورده‌اند بلکه آگاهانه در سایه‌ حکومت مطلقه زندگی مرفی و بی‌دغدغه‌ای را سپری می‌کنند. سهم آنان در استبداد […] سهمی واقعی و حاکی از همدستی است.» (همان، ۳۲) به طور خلاصه، در نگاه دولابوئتی، مردم روابط و ساختارهای قدرت ستمگرانه را می‌پذیرند، به گونه‌ای که گویا حقایقی طبیعی و غیرقابل تغییر هستند؛ در حالی که به زعم او، کافی است که مردم «نه» بگویند و اقتدار حاکم جائر را فنی کنند.

دولابوئتی از اصطلاح شیءوارگی استفاده نمی‌کند؛ فی‌الواقع این مفهوم همان‌طور که در بخش اول این مقاله گفته شد، برای اولین بار سال‌ها پس از روزگار دولابوئتی در مفهوم از خودبیگانگی مارکس خود را نشان می‌دهد و بعدها در لوکاچ بسط می‌یابد؛ اما نگاه او در اشاره به فرایندی که در آن مردم با وجود اینکه توانایی نه گفتن دارند، اما تن به اطاعت می‌دهد، را می‌توان به شکل تطبیقی با نظریه‌ شیءوارگی تحلیل کرد.

تحلیل دولابوئتی به فرآیندی اشاره دارد که در آن مردم روابط و ساختارهای قدرت ستمگرانه را درک می‌کنند و می‌پذیرند چنان که گویی حقایقی طبیعی و غیرقابل تغییر هستند و نه دستاوردهای انسانی قابل تغییر. چنان که لوکاچ بیان می‌کند، شیءوارگی، ماهیت ساختگی و انسانی روابط (از جمله روابط و ساختارهای قدرت) را پنهان می‌کند، و بر همین اساس، می‌توان استدلال کرد که در پذیرش یک نیروی مقتدر سلطه‌گر، ماهیت قابل تغییر این رابطه پنهان شده و دست کم بخشی از مردم، این ساختار را به عنوان اصل غیرقابل تغییر پذیرفته‌اند. اگر چنانچه دولابوئتی اشاره می‌کند ماهیت آزادانه انسان را بپذیریم، پذیرفتن بردگی و اطاعت اختیاری، چه از روی سنت و عادت باشد و چه بر اساس منفعت، نوعی بیگانه شدن از این ذات آزاد است و پذیرفتنِ غیرقابلِ تغییر بودنِ آن، دلالت بر شیءواره شدن این رابطه دارد.

دولابوئتی معتقد است که برای غلبه بر حاکم و دستگاه حاکمیتِ سلطه‌گر، نیازی به جنگ نیست و کافی است که «همه مردم از اسارت خویش رو برگردانند و امتناع کنند، او [حاکم سلطه‌گر] خود به خود مغلوب خواهد شد» (دولابوئتی، ۱۳۷۸: ۵۷). فی‌الواقع او معقتد است که همان‌طور که اطاعت خودخواسته‌ مردم چیزی است که به حاکم توان حاکمیت داده است، نفی این اطاعت هم به سادگی جایگاه حاکمیت را از او سلب خواهد کرد. البته اینکه این نظر تا چه حد شدنی است و به شرایط واقعی سیاسی نزدیک و یا اینکه در سیاست پیچیده‌تر امروز (به نسبتِ زمان دولابوئتی) قابل تطبیق است، مورد مناقشه و بحث قرار گرفته است، اما بدون وارد شدن به این مناقشات، می‌توان دولابوئتی را «اولین پردازنده‌ی نظریه‌ی راهبردِ عدمِ اطاعت مدنی توده‌ها به صورت مسلامت‌آمیز» دانست. (همان، ۴۱)

اصلا لازم نیست چیزی از او [حاکم] سلب کنیم، کافی است چیزی به او ندهیم؛ لازم نیست مردم برای نجات خود به کاری دست بزنند: آنان فقط باید که علیه خود اقدامی نکنند. بنابراین، خود مردم هستند که به انقیاد و اطلاعت سر‌ می‌سپارند، زیرا هر گاه تصمیم بگیرند که اطاعت نکنند، به بردگی خود پایان داده‌اند. […] اگر کسی تسلیم آنان نشود، و بی هیچ خشونتی صرفا اطاعت نشوند، [حاکمان مستبد] بی پناه، بی حفاظ، عریان و دست خالی می‌مانند و به هیچ مبدل می‌شوند؛ درست همان‌گونه که اگر به ریشه‌ی گیاه آب و غذا نرسد، ساقه‌ها و برگ‌ها پژمرده و خشک می‌شوند.  (همان، ۵۸ و ۵۹)

غلبه بر شیءوارگی بر حسب تعریف، نیازمند بازشناسایی ماهیت روابط انسانی به شکل اصلی آن‌هاست که افراد را قادر می‌سازد قابل تغییر بودن آن‌ها را بشناسند و عاملیت خود را در این مساله بازیابی کنند. به همین شیوه، هنگامی که دولابوئتی از «نه» گفتن، سر باز زدن یا اطاعت نکردن سخن می‌گوید، فی‌الواقع از فرایندی سخن می‌گوید که در آن افراد، بر آزادی ذاتی خود آگاهند، ماهیت خودخواسته‌ اطاعت خود از حکومت را بازشناخته‌اند و عاملیت خود در رابطه با توانایی تغییر این رابطه را از طریق نافرمانی مدنی، بازپس گرفته‌اند. به عبارت دیگر، «نه»ای که دولابوئتی از آن سخن می‌گوید، به معنای خنثی کردن رابطه‌ی شیءواره شده میان مردم و حاکم مستبد است.

جمع بندی:

در نظریات هر دو متفکر، یعنی لوکاچ و دولابوئتی، می‌توان درونی‌سازی سلطه یا فرمانروایی به جای مقاومت در برابر آن را یافت. اتین دولابوئتی بر درونی‌سازیِ وضعیتِ تحتِ سلطه بودن توسط مردم تأکید می‌کند، در حالی که گئورگ لوکاچ بر تبدیل روابط اجتماعی به ظاهری عینی و عقلانی که سلطه را تقویت می‌کند (شیءوارگی) تمرکز دارد.

علاوه بر این، هر دو متفکر پیشنهاد می‌کنند که این وضعیت از خودبیگانگی اجتناب ناپذیر نیست، بلکه نتیجه یک فرآیند تاریخی یا «لغزشی» است که به طور بالقوه می‌تواند از طریق آگاهی و اقدام انقلابی بر آن غلبه کرد. لوکاچ معتقد است که پرولتاریا (طبقه کارگر) از طریق آگاهی طبقاتی، پتانسیل غلبه بر شیءوارگی را دارد. دولا بوئتی می‌گوید که تحت سلطه بودن ناشی از یک «بدبیاری تاریخی» است (دولابوئتی، ۱۳۷۸)  و اگر مردم به سادگی حمایت و رضایت خود را پس بگیرند و به قدرت حاکمه نه بگویند، قابل رفع است. ترکیب تحلیلی بین این دو مفهوم می‌تواند حول تأثیر متقابل عاملیت ساختاری و فردی در تداوم یا به چالش کشیدن سیستم‌های سرکوبگر باشد. همچنین می‌تواند ابعاد روان‌شناختی و جامعه‌شناختی روابط قدرت در جوامع را بررسی کند.

پرسش‌های بیشتر:

لوکاچ اعتقاد دارد که نفی شیءوارگی از طریق آگاهی طبقاتی طبقه‌ کارگر میسر می‌شود. به عبارتی، شیءوارگی در نگاه او چنان ذاتیِ ساختارِ سرمایه‎‌داری و روابط آن است که جز با گسیختن اصلِ این ساختار، از میان رفتنِ این نوع رابطه‌ بیگانه شده میان انسان و تولیدات و ساختارهای جامعه‌اش ممکن نیست. (لوکاچ، ۱۳۷۷) در حالی که در نظریات دولابوئتی، ما با کنش انقلابی روبه‌رو نیستیم، همان‌طور که در دیدگاه موری ان. روتربارد بیان شد، نظریات او بیشتر مقدمه‌ای است بر کنش از جنس نافرمانی مدنی، که نه ساختارهای پیچیده‌ کل روابط جامعه، بلکه تنها یک حکومت یا حاکم مشخص را نشانه گرفته است. با این وصف، آیا متصف کردن صفت شیءوارگی به آنچه او رابطه‌ استبدادی میان مردم و حاکم بر وفق توافق و پذیرش می‌داند، دقیق است؟ این پرسشی است که می‌توان درباره‌ آن بیشتر اندیشید.

پانویس‌ها

[1] Reification

[2] Alienation

[3] Lifeworld

[4] اغلب مطالب این مقاله که در آن به کتاب «سیاست بردگی اختیاری» ارجاع شده است، از مقاله‌ موری ان. روتربارد است که به عنوان مقدمه‌ای بر اصل مقاله به قلم دولابوئتی، در یکی از ترجمه‌های فارسی کتاب با مشخصات زیر به انتشار رسیده است:
دولابوئتی، اتین؛ (1378)؛ سیاست اطاعت: رساله درباره بردگی اختیاری؛ ترجمه علی معنوی، نشر نی 

منابع

دولابوئتی، اتین؛ (1378)؛ سیاست اطاعت: رساله درباره بردگی اختیاری؛ ترجمه علی معنوی، نشر نی 

لوکاچ، گئورگ، (1377)، تاریخ و آگاهی طبقاتی: پژوهشی در دیالکتیک مارکسیستی؛ ترجمه محمدجعفر پوینده، نشر تجربه

Burris, Val (1988); Reification: A marxist perspective; University of Oregon California Sociologist, Vol. 10, No. 1, pp. 22-43

Lukacs, Georg (1972); History and Class Consciousness: Studies in Marxist Dialectics; The MIT Press

Finlayson, James Gordon and Dafydd Huw Rees, (2023); Jürgen Habermas, The Stanford Encyclopedia of Philosophy

URL = plato.stanford.edu/archives/win2023/entries/habermas/

Stahl, Titus, (2023); Georg [György] Lukács, The Stanford Encyclopedia of Philosophy (Winter 2023 Edition), Edward N. Zalta & Uri Nodelman (eds.),

URL = plato.stanford.edu/archives/win2023/entries/lukacs/

O’Kane, C. (2021). Reification and the Critical Theory of Contemporary Society. Critical Historical Studies, 8(1), 57–86. https://doi.org/10.1086/713522

Newman, Saul (2010); Voluntary Servitude Reconsidered: Radical Politics and the Problem of Self-Domination;  Anarchist Developments in Cultural Studies, vol. 2010.1, pp. 31-67. Anarchist Library

URL= theanarchistlibrary.org/library/saul-newman-voluntary-servitude-reconsidered-radical-politics-and-the-problem-of-self-dominatio.

پیشنهاد ما

خبرها

رویدادها