درسگفتار سوم – داستان مختصر مارکس و آشنایی با معرفتشناسی یا EPISTEMOLOGY
مارکس در سال۱۸۱۸ در آلمان بدنیا آمد و در سال ۱۸۸۳ فوت کرد. اولین چیزی که درباره او میتوانیم بگوییم این است که مارکس درباره جامعه فکر میکرد. او به این علت تئوری مارکسیستی را به وجود آورد، یک محصول پیچیده و بغرنج، که حاصل تغییرات اقتصادی جوامع فرانسه، آلمان و انگلستان در دهههای قرن نوزدهم بود. درست مثل هر آدم دیگری، و مثل ما که همه یک محصول پیچیده و بغرنج و متأثر از دوران اقتصادی خود هستیم. در آن دوره زمانی، در آلمان اتفاق جالبی در حال شکل گیری بود، یک سیستم قدیمی فئودالیسم در حال سرنگونی بود و جایش را سیستم جدید سرمایهداری میگرفت. او کنجکاوانه سوال میکرد که چگونه سیستم سرمایهداری متولد میشود و میگفت تولد این سیستم، نتیجه مرگ فئودالیسم است. او در «مقوله» مارکسیستی این انتقال از فئودالیسم به سیستم سرمایهداری را بررسی نمود که در جلد اول کتاب «سرمایه» به آن اشاره شده است. مارکس از اینجا متوجه میشود که چگونه یک جامعه، از یک سیستم به سیستم دیگر انتقال پیدا میکند. توجه داشته باشید که مارکس و مارکسیستهای بعد از او، به یک انتقال دیگر فکر میکردند که حرکت انتقالی آینده از سرمایهداری به سمت سوسیالیسم و کمونیسم خواهد بود. بنا بر این حالات زیادی مطرح بود که مارکس آنالیز میکرد که چگونه انتقال از یک سیستم به سیستم دیگر انجام میگیرد. او این تئوری انتقال را زمانی ارائه داد که شاهد تغییر سیستم اقتصادی آلمان از فئودالیسم به سرمایهداری بود. برای همین سؤال میکرد که چگونه این اتفاق میافتد. همانطور که میدانید، این دورهای است که سراسر اروپا در حال صنعتی شدن بود و زمان رشد سرمایهداری نیز محسوب میشود.
انقلاب اول صنعتی در انگلیس از سال ۱۷۵۰ تا ۱۸۵۰ رخ داد و دومین آن از سال ۱۸۵۰ تا ۱۹۱۴. انقلاب پارچه بافی و صنایع مصرفی در صد سال اول صورت گرفت و صنایع سنگین و صنایع تولید وسایل تولید، در سالهای بعد از ۱۸۵۰. این اتفاقات در آلمان و اروپای غربی در حال تکوین بود. گرچه کمی دیرتر از انگلستان شروع شده بود، ولی بهرحال صنعتی شدن، سریعا در حال انجام بود. او از خود سؤال میکرد که چه عاملی باعث این صنعتی شدن است. طبیعت این صنعتی شدن چیست و میخواست جوابی پیدا کند.
در آن زمان مردم میخواستند بدانند که در این توسعه سرمایهداری و رشد تولیدات صنعتی، معنی سرمایه چیست؟ به این علت مارکس خواست آن را تئوریزه کند و یک پاسخ به سؤال اقتصادی روز بدهد، نه تنها انتقال از فئودالیسم به سرمایهداری و نه اینکه چرا در حال صنعتی شدن هستیم بلکه این سؤال که سرمایه چیست. به این علت او اسم کتابش را سرمایه گذاشت.
آن چیزی که مارکس قصد بیانش را دارد، موضوع ارتباط مستقیم استثمار طبقاتی با ارزش و قیمت کالا در بازار است. این شاید مهمترین قسمت تئوری او باشد. آنچه او میخواهد نشان دهد، بیان این مطلب است که مثلا قیمت یک سیب و یا یک ماشین حاوی یک استثمار طبقاتی است. همچنین او با تئوریزه کردن دوران رکود و رونق سیستم سرمایهداری، این نظر را که رکود و رونق نتیجه این سیستم است را به نحوی روشن استدلال و بیان میکند و بطور مشروح توضیح میدهد.
مارکس در این مورد و همچنین در مورد اینکه چه چیزی باعث تولید ارزش چیزی میشود جوابی دارد.
مثلا چگونگی ورودی و خروجی input-output یک دستگاه پرس و ارزش محصول آن را. مارکس آنها را در جلد یک «سرمایه» توضیح میدهد.
در این درسگفتار که مارکس آن را بیان کرده، رونق و رکود و رونق دوباره، بطور مشروح توضیح داده میشود.
بطور خلاصه: مارکس و تفکراتش حاصل تغییرات اقتصادی آن زمان بوده است ولی این تنها مورد نيست بلکه بخش کوچکی از آن است. مارکس و تفکراتش مثل همه ما محصول پیچیدهای از مسائل و موارد مختلفی است. بطور مثال، مارکس پیچیدگی اش متأثر از پدر و مادرش هم بوده است. مارکس، اگر اشتباه نکنم، عکس پدرش را تا آخر عمر نزدیک قلبش نگه میداشت و همراه آن عکس دفن شد. آیا نمیتوان گفت که پدرش تاثیر زیادی روی او داشته است؟ مسلما چنین است، همانطور که مثلا پدر ما هم روی ما تاثیر گذار بوده است. تاثیرات شخصی مادر و پدر، پدر بزرگ و مادربزرگ، برادران و خواهران و غیره، در شکل گیری تفکر انسان مؤثر است. تحصیلات نیز در شکل گیری تفکرات موثر است. مارکس در دانشگاه بُن برای یکسال درس خواند و بعد به دانشگاه برلین که بسیار مشهور است رفت و در آنجا ادامه داد. البته او تحت فشار پدرش که معتقد بود دانشگاه برلین معتبرتر است به دانشگاه برلین رفت. در آن زمان در رشته وکالت و سیاست و فلسفه، که مشهورترین رشته تحصیلی بود، مدرک دکترا گرفت. تز فارغ التحصیلی او در باره فلسفه یونانی بود و یکی از مسائلی که او روی تزش کار کرد، موضوعی بود که مورد توجه یونانیها بود، یعنی علیت یا علتها causation. بهرحال دو ایده مختلف در طول تاریخ برای علیت ارائه شده بود که یونانیها در مورد آنها جدال داشتند . یک ایده درباره علت و معلول (Cause-and-Effect) بود. که مثلا A علت B و B علت C است و غیره. دومین ایده را کسانی ارائه داده بودند که دید بدبینانهای به علت و معلول داشتند و آنها را (causeptic) به معنی “مسبب” یا ( skeptical to cause) به معنی “بد بین به علت”میگفتند. آنها میگفتند که هر علت باعث معلول و هر معلولی باعث علت است. فیلسوفانی مثل اپیکور، زینو جزو گروه بدبینان و به تفکر گروه اول بدبین بودند و تاثیرات متقابل را بیان نموده و آن را اصل میدانستند. بهر حال مارکس و ایده دیالکتیک او، تحت تاثیر این مطالعه فیلسوفان یونانی هم بود.
مارکس با زنی به اسم جانی وان وست فیلند ازدواج میکند، آیا ازدواج او تاثیری در افکار او داشت، البته تاثیر داشته است.
مارکس دوستانی داشت که مهمترین آنها فردریک انگلس بود. انگلس تاثیر زیادی روی مارکس داشت و همچنین مارکس تاثیر به سزایی روی انگلس. انگلس از خانواده ثروتمندی بود که کارخانهای در انگلستان داشتند و او از مارکس حمایت میکرد. بعلاوه آنها هم روابط روشنفکرانه و سیاسی داشتند و هم رفیق بودند. مارکس از فقر رنج میبرد و انگلس تا مارکس زنده بود کمکهای مالی زیادی به او کرد. سوال اینکه آیا فقر هم در این میان در افکار او تاثیر داشته است؟ البته که داشته است! خب، همه موارد بالا، صنعتی شدن آن دوران، ازدواجش، تحصیلاتش، دوستی با انگلس، فقرش، همه و همه کمک کردند به شکل گیری افکار او. مارکس همچنین محصل موسسه فرانسوی نوشتارهای سوسیالیستی بود و به آنها نیز انتقاد میکرد. سوسیالیستهای فرانسوی آن زمان ، نیز بر ضد سرمایهداری بودند. مارکس توجهش به آنها جلب شد ولی در ضمن به نحوه فکری آنها انتقاد داشت. زیرا مارکس و انگلس معتقد بودند گرچه آنها تفکراتشان بر ضد سرمایهداری بود، ولی انتقادی به سیستم طبقاتی آن نداشتند. آنها انتقاد به جامعه داشتند، از فقر و غیره انتقاد میکردند ولی آن را به سیستم طبقاتی که مارکس به آن اعتقاد داشت ارتباط نمیدادند و ارزش اضافی ( surplus value) که از نظر مارکس بسیار مهم بود را قبول نداشتند.
مارکس همچنین اقتصاد سیاسی انگلستان را مطالعه کرده بود که در آن زمان در حال رشد بود.
او تئوری آدام اسمیت و همچنین دیوید ریکاردو و بقیه را نیز مطالعه کرده بود. حالا او نه تنها فلسفه یونانی و غیره را مطالعه کرده، بلکه اقتصاد را نیز تحت نظر و مطالعه داشت. همچنین سوسیالیستهای فرانسوی را و یک تئوری اقتصادی ارائه داد که کاملا با تئوری آدام اسمیت و ریکاردو اختلاف داشت ولی برای آن دو متفکر اقتصادی، ارزش زیادی قائل بود. بهر حال اثرات مختلف زندگی در طرز تفکر او نقش مهمی بازی کردند.
من یک مثال دیگر هم میآورم. مارکس یک پناهنده سیاسی هم بود. حتی از جوانی به شخصی تبدیل شده بود که مسئولان دولتی کشورها، او را مزاحم میدانستند. مزاحمی در آلمان، در فرانسه و بلژیک. خلاصه او مجبور بود مدام از یک کشور به کشور دیگر مهاجرت کند و در آن کشورها تحت تعقیب پلیس بود چون عقایدش برای دیگران خطرناک وترسناک بود. مارکس و انگلس در سالهای ۱۸۴۰ به درخواست لیگ (اتحادیه) کارگران فرانسوی، مانیفستی تهیه کردند و چهارچوبی ( blueprint) برای کارگران نوشتند که به مانیفست کمونیستی معروف شد.
و آن چارچوب و یا مانیفست اهمیت زیادی در غرب و شرق اروپا پیدا کرد و باعث شورش کارگران در سالهای ۱۸۴۰ گردید. به همین علت، در همه جا و کشورهای مختلف او را مزاحم میدانستند. خلاصه اینکه پناهندگی او نیز در افکارش بی تاثیر نبود.
حالا برگردیم به تفسیر تئوری مارکس.
همانطور که ذکر شد، مارکس از نظر فرهنگی، فلسفه یونان را خوانده بود، آدام اسمیت و ریکاردو را خوانده بود که اثر فرهنگی روی او گذاشته است. صنعتی شدن آلمان و اروپا و اتفاقات اقتصادی نیز روی او اثر گذاشته، اتفاقات سیاسی، مهاجرت به سه کشور و پناهندگی، اثر سیاسی روی او گذاشته، طبیعت و بیولوژی و اثرات طبیعی نیز روی او تاثیراتش را گذاشته است.
این نقطه محل علیتها و جبرها ( cause & determination) فرهنگ، طبیعت، اقتصاد و سیاست است که تفکرات او را به علت عوامل متعدد تعیین کننده ( overdetermination) شکل داده است. اصطلاح جدید ( over determination) به معنای اینست که وجود هر چیزی، در این مورد مارکس و طریقهای که فکر میکند یا در مورد خود ما، توسط عوامل مختلفی شکل میگیرد که خیلی از آنها، خارج از ما، ما را شکل میدهد.
به عبارت دیگر هر اتفاقی و یا هر شخصیتی، با توجه به اینکه چگونه فکر و رفتار میکند، پیچیدگی اش بوسیله همه این موارد شکل میگیرد که من آنها را عملکردها و یا فرآیندها ( processes) مینامم. این قدم اول است.
قدم دوم: طریقهای که یک شخصی فکر یا عمل میکند، که باعث تغییر شکل چیزهای دیگر میشود که اثر آن تغییر شکل، تفکر آن شخص را دوباره تغییر میدهد. به عبارتی، نحوه فکر کردن روی اقتصاد اثر میگذارد، روی نحوه تفکر فرهنگی اثر میگذارد و مهمتر از همه، روی سیاست اثر میگذارد.
بنظر میآید که این اثرات متقابل مغشوش است، که البته هست. شخص متاثر از جامعه است و خود روی جامعه کمی اثر میگذارد و این پروسه ادامه دارد. کم کم داریم به ایده دیالکتیک نزدیک میشویم که یعنی هر چیزی به تنهایی، خودش هم علت و هم معلول است ( cause & effect).
چرا این مورد علت و معلول گردشی اهمیت دارد. ما در بررسی معرفتشناسی که بعدا توضیح میدهم،. اگر اعتقاد پیدا کردیم که محیط روی افکار اشخاص اثر میگذارد و اشخاص روی محیط، آن وقت اگر ما این ایده عوامل متعدد تعیین کننده (over determination) را بکار بریم ، میباید بررسی کنیم که چگونه یک انسان فکر میکند، که پیچیدگی افکار، تجربیاتش را شکل میدهد. بنظر میرسد دو مورد خردگرایی (Rationalism) و تجربهگرایی (empiricism) که مواد سنتی در مورد معرفتشناسی (Epistemology) میباشند هر کدام تعریف مجزایی از علیت گرایی (Causation) دارند.
تجربهگرایان (empiricism) ادعا میکنند که تجربیات شکل دهنده اینست که چگونه فکر میکنیم و هیچ بازخوردی (feedback) به تجربیاتمان وجود ندارد و اینکه تجربیات ما اساس و بنیان حقیقت (truth) است.
خردگرایان (Rationalists) ادعای کاملا متفاوتی دارند. آنها میگویند که دلایل (Reasons) تجربیات ما را شکل میدهند و دلایل (Reasons)، اساس و بنیان پیدا کردن حقیقت است.
توجه داشته باشید که تجربهگرایان و خردگرایان، دو معیار یا استاندارد متفاوت برای پیدا کردن حقیقت دارند. تجربهگرایان بر مبنای تجربه و خردگرایان بر مبنای منطق و دلیل. ولی هر دو در یک چیز مشترکند که برای پیدا کردن حقیقت راه نشان میدهند اگرچه دو راه مختلف. دو طریقه تأیید اعتبار به اینکه چه چیز حقیقت دارد و چه چیزی حقیقت ندارد. مارکس یک انتقاد به آنها میکند و میگوید هیچ راهی برای پیدا کردن حقیقت به وسیله این روشها وجود ندارد. چرا؟ زیرا این دو روش، تجربه از یک طرف و خردگرایی از طرف دیگر، استاندارد و معیار نیستند. بعلت اینکه آنها مستقل از یکدیگر نیستند. چون فکر و تجربه، هر دو به نحو پیچیدهای، همدیگر را شکل میدهند یعنی به اصطلاح تحت تاثیر عوامل فوق تعیین کننده قرار دارند ( overdetermined).