درسگفتار شماره ۷

ویدئو
بایگانی همه ویدئوهای آگورا
194 محتوا
درسگفتار
بایگانی درسگفتارهای آزاد
66 محتوا
درسگفتارهای استفان رزنیک
اقتصاددان آمریکایی
26 محتوا

نام‌ها

Play Video

درسگفتار هفتم – استفاده از منطق هگل برای درک تئوری مارکسیسم

هگل یک فیلسوف بسیار مهم در دوره مارکس می‌باشد (۱۷۷۰-۱۸۳۱). او نه تنها در زمان مارکس بلکه در تمام دوران یکی از مهم‌ترین فیلسوفان تاریخ می‌باشد. سهم منطق هگل در ارائه تئوری مارکس بر مبنای منطق علیت، اهمیت بسیاری دارد. همین ایده دیالکتیک که مارکسیسم آن را از هگل به عاریه گرفت، برای مطالعه این عوامل متعدد تعیین کننده (overdetermination) شدیدا مورد استفاده قرار گرفت. موردی که در فهم علت‌ها می‌تواند کمکی بکند و سوالی ایجاد شد که درست به هدف می‌خورد. چگونه ارتباطی بین طبقه اجتماعی (class) با موارد غیر طبقاتی (non class) وجود دارد؟ این درس امروز ما است، استفاده از منطق هگل. بنابراین من قصد دارم که آن را شروع کنم و شما باید در نظر داشته باشید که ما چه می‌خواهیم بکنیم و آنچه من قصد انجامش را دارم، یک تمرین ذهنی و یک تجربه ذهنی است.

فرض کنید ما شروع به فکر کردن می‌کنیم و یک تئوری درباره جامعه درست می‌کنیم. با این ایده طبقه اجتماعی (class). من بارها و بارها گوشزد کرده‌ام که این دریچه ورود مخصوصی است که مارکس برای بررسی جامعه ارائه داده است. این دریچه شناختی است که او تئوری اش را بر مبنای آن ساخت. درکش از زندگی و طبقه اجتماعی معنی اش بهره کشی و استخراج از نیروی کار اضافی است. اولین موردی که ما قبلا صحبتش را کردیم. در نتیجه این دریچه ورودی برای شناخت مارکسیسم است. ایده جامعه طبقاتی بهره کشی از نیروی کار اضافی است.

به اصطلاح هگلی این ایده اولیه را تز می‌نامند که بسیار بسیار اهمیت دارد. این تز که نقطه ویا دریچه ورودی ما است، راه و روشی که ما بوسیله این تز شروع به شناخت و درک زندگی می‌کنیم. اگر همین جا متوقف شویم و جز یا مورد دیگری در باره طبقه اجتماعی بپا نکنیم، به سخنی دیگر اگر این ایده طبقه اجتماعی را به ایده‌های دیگر ارتباط ندهیم ایده طبقه اجتماعی بی مفهوم و خالی از معنی می‌باشد. بنابراین اگر بناست که موردی یا چیزی مفهوم محکمی داشته باشد، می‌باید آن ایده و یا آن چیز در ارتباط با چیزها و موارد دیگری در ارتباط باشد. مثلا در مورد طبقه اجتماعی باید با ایده و یا موارد غیرطبقه در ارتباط قرار گرفته باشد. بنابراین حالا ما با موارد ذیل مواجه می‌شویم.

 شروع ما با تئوری اولیه طبقه اجتماعی که خیلی مهم است بود. اگر آن را با موارد غیر طبقاتی ارتباط ندهیم طبقاتی بودن بی معنی و بی محتوا است. از طرف دیگر ما مواجه با تناقضات در دو مورد مهم طبقه و غیرطبقه قبل از اینکه این دو را با هم مرتبط کنیم می‌شویم. ما در حالی که با یک مسئله مهم ( طبقه) مواجه هستیم همزمان با یک مساله دیگر کم اهمیت نیز مواجه هستیم تا اینکه آن دو را بهم ارتباط دهیم.

برای هگل و مارکس سنتز این دو ایده که ارتباط بین طبقه و غیرطبقه را بوجود می‌آورد، مفهوم و معنی به این دو ایده می‌دهد. در حقیقت تئوری جامعه مارکس، از سنتز و ارتباط بین این دو بوجود آمده است.

شما برای اینکه معنی محکم و قابل فهمی از این دو مورد داشته باشید به هر دو آن احتیاج دارید.

می‌خواهم برگردم به آقای هگل. برای هگل بالاترین مورد انتزاعی و یا برداشت مفهومی (abstraction) ایده” بودن” بود. انتزاع و یا انتزاعی به معنای در نظر گرفتن بودن یک ایده، مستقل و بدون در نظر گرفتن مفهوم انتزاعی از چیز دیگری است. “بودن” رجوع می‌کند به هستی چیزی یا موردی. شما هستی (isness) را دارید و برای آن لغت درست می‌کنید. می‌خواهم برای روشن شدن مثالی بیاورم. ( استفان رزنیک در کلاس درس بیان می‌کند)

شما این تریبون، میز جلویم را می‌بینید. رنگش قهوه‌ای است، چوبی است، نت‌های درس من روی آن قرار دارند، حدود ۲ الی ۳ کیلو وزن دارد، متعلق به دانشگاه است، آن را خریده‌اند. از ذرات مختلف درست شده است. شما آن را می‌بینید. این خودش است. فرض کنید ما در این مثال انتزاع می‌کنیم ( مفهومی درست می‌کنیم) که تمام موارد این حالات کیفی و کمی لازم را که من گفتم در مجموع در نظر گرفته شده است. خب، حالا آن چه را که در ذهن بطور انتزاعی درست کرده ایم، تمام آن مشخصات کیفی و کمی لازم را از ذهنمان پاک کرده، یعنی اینکه از چوب ساخته شده، نت‌های من روی آن نگه داشته می‌شود، رنگش قهوه‌ای است، بی توجه به اینکه از ذرات است، به دانشگاه تعلق دارد و غیره را پاک کرده و به آن تریبون (lectren) می‌گوییم.

این همان انتزاع است که ما همه آن موارد کیفی و ‌کمی را از ذهن پاک کرده و آنها در ذهن ما بی خاصیت شده‌اند و علتش حذف همه موارد کیفی و کمی است که منتهی به ایده تریبون می‌شود.

بنابراین این ایده تریبون و یا ایده طبقه (class) بی مفهوم و یا خالی از محتوا می‌شود اگر ما مشخصات غیر تریبون ( non-lectren) و یا غیرطبقه ( non class) را در ذهنمان انتزاع کنیم. می‌خواهم از اصطلاح دیگری که قبلا معرفی کردیم استفاده کنم. اگر ما شرایط وجودی آن را از بین ببریم، ما با چیزی روبرو می‌شویم که وجود ندارد (بی جان است) و مفهومی ندارد. بنابراین چه برای تریبون و چه برای طبقه ( class) که مفهوم دار شود باید ارتباط با چیز یا موردی داشته باشد که آن مشخصات را نداشته باشد و آن چیز و یا مورد نباشد. این سهم بزرگ هگل در فلسفه است.

می خواهم آن را در مورد معرفت‌شناسی (epistemology)  بکار ببرم. گرچه ما این موضوع را قبلا بررسی کرده و کنار گذاشته‌ایم، ولی به نظرم مهم است که نگاهی دیگر به آن بیندازیم.

در نظر بگیرید که واقعیت و تجربه و فکر کردن، این دو جنبه دنیا، که ما چگونه تعدیل می‌کنیم. زندگی، مادی بودن، و تجربه اگر از ذهن ما پاک شوند، خالی و پوچ است. درست مثل تریبون، که ما همه عوامل تعیین کننده آن را حذف کنیم. بنابراین، تجربه و واقعیت (وجود میز) بی معنی و محتوا از درک انتزاعی در ذهن می‌شود. افکار برای درست کردن و تجسم واقعیت‌ها به ما کمک می‌کنند.

این ادعایی بود که آقای لنین، این انقلابی بزرگ و متفکر کرد. بنابراین واقعیت و یا فکت‌ها برای ما وجود دارند ولی وجود آنها بستگی به تفکر خاص ما دارد. در غیر این صورت واقعیتها بی معنی هستند. حالا مسئله اینست که تفکر چه کسی مبنا گفته می‌شود، واقعیتهای چه کسی در نظر است.

از این نظر لنین می‌خواست یک سری فکتهای مارکسیستی جامعه طبقاتی بر مبنای مشخصات جامعه کشاورزی آن زمان روسیه درست کند. این یک سری فکت‌ها و حقایق جدیدی بود که مردم با آن روبرو می‌شدند. و آن توسط استفاده از یک نوع تفکر انضمامی (thought concrete) صورت گرفت که لنین جهت ورود از دریچه ساختمان طبقاتی جامعه روسیه درست کرد. این همان تفکر است. وجودش برای ما، فقط زمانی است که تجربیات ما در آن نقش می‌آفرینند.

و همین در جواب سوال اینکه تفکر( فکر کردن) در نتیجه تجربه ی چه کسی است، زیرا کارگران تجربه متفاوتی از سرمایه‌داران دارند، اینکه کارگران تحت استثمار هستند و سرمایه‌داران استثمارگر، در نتیجه جواب سوالی که می‌پرسد فکر چه کسی نقش بازی می‌کند، به سخنی دیگر، تفکر، نحوه‌ای که فکر می‌کنیم، چگونه فکر می‌کنیم، در باره چه فکر می‌کنیم ، همه وهمه مربوط به تجربه شخصی و تجربه طبقاتی از جامعه است.

بنابراین از نقطه نظر دیالکتیک، فکر به تنهایی و بدون تجربه بی محتوا است. برای معنی داشتن، هرکدام احتیاج به دیگری دارند. آنها باید در ارتباط با یکدیگر باشند و این بسیار متفاوت با روش خرد گرایان و تجربه‌گرایان است و هر کدام تصور می‌کنند، که گفته آنها ذات‌گرا و اساسی است، ‌عنوان می‌کنند که نظر آنها هرکدامشان به تنهایی دانش علت نهایی و غایی دانش است. در حالی که از جنبه هگلی این امکان ندارد. زیرا اگر آنها را تنها و مجزا فرض کنید، بی محتوا و خالی از معنی هستند و فقط وجودشان به علت ارتباط با یکدیگر صورت پذیر می‌باشد.

می خواهم یک مثالی بیارم البته به عنوان زیرنویس.

فرض کنید شما خیلی تحت تاثیر و یا فریب خورده این ایده هگلی شده‌اید. این ایده که هیچ چیز در زندگی به تنهایی نمی‌تواند وجود داشته باشد و فرض کنید هگل به شما بگوید این ایده‌ای که من به شما ارائه کرده‌ام، ایده دیالکتیک که هر چیزی به خودی خود، هم علت و هم معلول است (cause & effect) که حقیقت است و اینکه هر آنچه را من گفته‌ام شما، فهمیده‌اید که دیالکتیک است. شما همه چیز را می‌فهمید، زیرا هر چیزی در زندگی بعلت این حقیقت تشکیل شده است. بنابراین اگر شما موسیقی مطالعه می‌کنید و یا فلسفه و تاریخ، یعنی همه آنها به علت انعکاسی است که از دیالکتیک سرچشمه گرفته است. در نتیجه اگر شما دیالکتیک را فهمیده باشید کلید حل همه مشکلات و حقایق را پیدا کرده‌اید. شما در آن لحظه خاص می‌توانید یک انتقاد جالبی از هگل بکنید. زیرا او خودش دچار این دام خرد گرایی معرفت‌شناسی (epistemology) شده است، علیرغم آنکه خودش انتقادی به هر دوی تجربه‌گرایی و خردگرایی دارد. بنابراین انسان باید بسیار محتاط باشد در این گونه تفکر. اینکه فکر کسی را به عنوان حقیقت مطلق در نظر بگیرد. کاری که بنظر من هگل انجام داده است.

در پیوند با این محتوا

پیشنهاد ما

خبرها

رویدادها