نویسنده: آدام فیلیپس
مترجم: اشکان بهشتی
ما همواره در حال تغییر هستیم — چه بخواهیم یا نه، پیر و پیرتر میشویم — و در عین حال اغلب مایلیم راههایی که از طریق آنها تغییر میکنیم را خودمان انتخاب یا حتی طراحی کنیم. اینک که تغییراتِ فصلی جای خود را به تغییراتِ تکنولوژیک و اقلیمی داده است و به نظر میرسد با آیندهای قابل پیشبینی طرفیم که از آنِ نظامِ جهانیِ سرمایهداری است و بدیلِ دیگری نیز برای آن وجود ندارد، خودِ درک ما از اینکه چه تغییراتی برایمان مطلوب یا حتی امکانپذیرند نیز درحال تغییر است. تغییر را بهطرق مختلفی میتوان پی گرفت: از طریق سیاست یا رواندرمانی، از طریق دین یا تناسب اندام، از طریق بهرهروی و رشد، از طریق رابطه داشتن یا نداشتن، و یا از طریق هنر و علم. اگرچه پرواضح است که تغییر بدل به یکی از خواستههای ما شده است، اما، و البته که، ما صرفاً خواستارِ آن تغییری هستیم که ترجیحاش میدهیم.
یکی از چیزهایی که جوامعِ مدرن را تعریف میکند، طیفِ گستردهٔ فراخوانها به پرورش خود است؛ با کالاییشدنِ «رشدِ شخصی»، گزینههای فراوانی پیشِ روی مردم است تا کمکشان کند که بهترینِ خودشان (یا چیزی که آن را بهترینِ خودشان میپندارند) باشند. هیچ چیز بهتر از فانتزیِِ تغییر فاشکنندهٔ افراد، فرهنگ یا زمانه نیست (این که آنها چطور در مقابلِ تغییراتی که ورای کنترلشان است، به توصیف و تصویرسازیِ تغییراتی دست میزنند که آرزو میکنند)؛ از این رو میبایست همواره نسبت به اینکه چگونه در مورد تغییر میاندیشیم، و همچنین نسبت به اینکه چطور این اندیشه خود در گذرِ زمان دستخوشِ تغییر میشود، هشیار باشیم. بهراستی که یکی از امور گیجکنندهای که ناچار به پذیرش آن هستیم همین است که طرز فکر ما دربارهٔ تغییر، همواره در حال تغییر است.
امروزه وقتی به تغییر میاندیشیم، با طیفی از نظریهها مواجه هستیم: نظریهٔ تکامل و نظریهٔ تکوینِ طبیعی (ژنتیک و چرخهٔ حیات)، نظریههای مرتبط با تروما، تواریخ، ایدئولوژیهای سیاسی، عقایدِ مذهبی، تأملات فلسفی، هنر و علوم، و همچنین ترکیب و همنشینیِ تمامیِ این موارد با روانکاوی و دیگر بهاصطلاح درمانهای روانشناختی. از این رو، روایتی که در این کتاب، و از پیاش در کتابِ «دربارهٔ بهترشدن»، مایل به نقلِ آن هستم، روایتِ پیوندهایی است که میتوان میان این دو امر برقرار کرد: درام سنتی و در آغاز دینیِ تجاربِ مبتنی بر «رویآوردن به خدا»1 (بهمثابهٔ پارادایمی از تغییرِ عمیق و مطلوب)، و تغییراتی کمتر دراماتیک که از درمانهای روانشناختیِ معاصر و بهطور خاص از روانکاوی انتظار میرود. بهعلاوه، روایتی که در این کتاب مایلم آن را پی بگیرم، به این نیز میپردازد که چگونه زبان توبه و دگرگونی، در عصر مدرن جای خود را به سوءظنی داده است نسبت به آنچه «درمانهای دگرگونکننده»2 نامیده میشود؛ و اینکه چگونه این روند، ما را به دل ترسهای معاصر کشانده است: ترسهایی دربارهٔ اینکه «طبیعت انسانی» تا چه اندازه در برابر درمان مقاومت میکند و تا چه حد میتوان آن را دستکاری نمود.
«رویآوردن به خدا»، روزگاری ژرفترین نمود تغییرِ شخصی و فرهنگی به شمار میرفت؛ اما اکنون، برای برخی، به مهلکترین و نگرانکنندهترین توصیف از آن نوع تغییری بدل شده است که انسانها قادر به انجامش هستند. بسیاری از مردم چنین میانگارند که رویآوردنِ افراد، خواه به بنیادگراییِ دینی، کمونیسم، سودجویی، یا به هویتِ جنسیتی، بدترین کاری است که میتوان انجام داد (قلدری و تحقیر، نوعی دگرگونی تحمیلی هستند). با این حال، چنان که خواهیم دید، ایدهٔ «دگرگونشدن» هنوز هم برای روایتهای معاصر از دگردیسی فردی ضروری است، درست همانطور که برای شکلگیری روانکاوی و پراگماتیسمِ ویلیام جیمز نیز چنین بود (آخرین فصل از کتابِ «در باب بهترشدن» به پراگماتیسم جیمز، که مطابق آن ارزشِ هر حقیقتی نه از روی منشأ بلکه در گرو نتایجِ کاربردیِ آن است، و ارتباط آن با تجربهٔ دگرگونی پرداخته است). روانکاوی و پراگماتیسم آمریکایی را میلی مشترک به حرکت درمیآورد و آن کمک به فرد برای ادامهدادنِ امور است. هم نزدِ فروید و هم جیمز، دشمنِ لذت و رشد چیزی جز در-جا-زدن، اعتیاد، تثبیت و ایستایی نبود. آنها ما را با وسوسههای واپسروی، فریبندگیِ سکون، و میلِ پنهان به حمله به رشدِ خود آشنا میکنند؛ و چنانکه خواهیم دید، به ما نشان میدهند که تجاربِ دگرگونکننده بهآسانی تبدیل میشوند به میل به تغییری که سرانجام نیازمان به تغییر را خاتمه دهد؛ تغییری که ما را بهسوی نوعی فلجشدن دلپذیر و اطمینانبخش سوق میدهد (کسی که به بنیادگرایی مذهبی گرویده است، قرار نیست به چیز دیگری روی آورد). فروید و جیمز، هرچند بهشکلی کاملاً متفاوت از هم، بر آن هستند که ما نسبت به تغییر احساساتی بس مهراکینانه داریم چرا که جز تغییر کاری از دستمان برنمیآید (گویی، بهشکلی متناقض، این واقعیت که تغییر میکنیم بزرگترین تهدید علیه آزادی ما است). از همین رو، روانکاوی و پرگماتیسم میکوشند خواست تغییر را هم به امری جذاب و و هم الهامبخش بدل سازند، نه صرفاً نوعی رانش زیستی-تکاملی گزیرناپذیر، یا سرنوشتی محتوم. این دو (و پراگماتیسم بس بیش از روانکاوی)، ایدهٔ رادیکالِ سیاسیِ مدرن و غریبی را ترویج میدهند که مطابق آن اینکه ما خواستار چگونه تغییراتی هستیم به اینکه چگونه تغییر میکنیم مرتبط میشود. تغییر بهمثابهٔ یک انتخاب، و نه سرنوشت. تغییر بهعنوان چیزی که آن را میسازیم. از این رو، وقتی از تغییر حرف میزنیم، باید اذعان کنیم که روانکاوی (و همهٔ آنچه درمانهای روانشناختی نامیده میشود) بدون همراهیِ پراگماتیسم، بهآسانی میتوانند به نوعی اخلاقگراییِ اجباری و پیشدستانه تبدیل شوند. به بیان دیگر، باید دو پرسش پراگماتیک از هر نظریهٔ روانکاوانه یا روانشناختیای مطرح کرد، همان پرسشهایی که شخص «دگرگونشده» همیشه گمان میبرد پاسخشان را دارد: «اگر دگرگونی را باور کنم، زندگیام چگونه بهتر میشود؟» و «آیا این باور میتواند مرا به زندگیای که میخواهم برساند؟». البته این پرسشها منجر به بحثهای دیگری نظیر این خواهد شد که معیارهای من برای یک زندگی خوب چیست و چطور به چنین معیارهایی رسیدهام؛ و همهٔ اینها نیز ذیل ایدهٔ ضمیر ناآگاه هستند، یعنی آنچه که خواستن و دانستنِ ما در برابرش قرار دارد. ما همواره درگیرِ این هستیم، یا باید باشیم، که دلایلی خوب برای تغییر ارائه دهیم یا درخواست کنیم.
بنابراین این کتاب کلیتِ ایدهٔ تجاربِ دگرگونی، از جمله روایتهایی از تاریخ این تجربهها و جذابیتهایشان را بررسی خواهد کرد. این کتاب میکوشد نشان دهد که چگونه و چرا «دگرگونی» به چنین تصویر مفید و استعارهٔ کارآمدی برای فرایندهای دگردیسی بدل شده است — البته همواره با درنظرگرفتن این گفتهٔ تاریخنگار، هیو تِرِوِر-روپِر، که «چیزی بهنام گسست کامل وجود ندارد». در کتابِ «در باب بهترشدن»، که از پی کتابِ حاضر میآید و تکملهای است بر آن، به بررسی معادل تجربههای سنتیِ دینیِ «رویآوردن» در روانکاوی، و نه فقط در روانکاوی، که یعنی در کل مفهوم درمان، میپردازم. سپس برخی از درمانهای مدرنِ موجود برای «خود» را نیز بررسی میکنم: درمان از طریق «اجتناب» (در فصلِ «دربارهٔ نداشتن تجربه»)، درمان از طریق «لذت» (در فصلِ «لذتهای نارضایتبخش»)، و درمان از طریق «حقیقت» (در فصل «حقیقتِ روانکاوی»). اجتناب، لذت، و حقیقت، هر کدام بهشیوهای متفاوت، درمانبخش به حساب میآیند و درونیِ شیوههایی هستند که از طریق آنها میخواهیم تغییر کنیم؛ و به همین جهت این فرصت را به ما میدهند تا بیندیشیم چه چیزی در وجودِ ما نیازمند درمان (یا نیازمند لذت) است؟ و چرا «درمان» به نظرمان مناسبترین واژه برای چیزی است که در برخی موقعیتها گمان میکنیم خواهان آن هستیم. کتابِ «در باب بهترشدن» با فصلی دربارهٔ ویلیام جیمز («تغییرِ ناچیز») و طریقِ او در بهکارگیریِ ایدهٔ دگرگونی به پایان میرسد، اینکه او چگونه راهی یافت تا طلسمِ دگرگونی را بشکند، با نگرشی که ما را وامیدارد تا بهشکل متفاوتی دربارهٔ تغییراتی که میخواهیم و اینکه چرا آنها را میخواهیم بیندیشیم.
به این ترتیب، تمامی فصول هر دو کتاب هم بهمثابهٔ جستاری مستقل نوشته شده است، و به مثابهٔ فصلی که در پیوند با داستانی است پیرامون داستانهایی دربارهٔ تغییر (در اینجا، «اپیزود» — برخلاف «مرحله»، یا حتی مفاهیمی چون «رشد» و «توسعه» یا «تداوم بهطور کلی» — شاید شیوهٔ مناسبتری برای توصیف تغییراتی باشند که خواهان آنها هستیم یا نیستیم). وقتی از تغییر سخن میگوییم، در واقع مشغول سخنگفتن از هنجارهای مورد پسند خود هستیم، از معیارهایی که میخواهیم بر اساس آنها زندگی کنیم، و از چیزهایی که ترجیح میدهیم گمان کنیم «بههنجار» هستند. از اینرو، چیزی به نام درمانِ غیرهنجارگذار وجود ندارد؛ هیچ درمانی وجود ندارد که نخواهد به ما بگوید چگونه باید زندگی کنیم و چه کسی باشیم (و کدام نوع از تغییرها را بایستی ترجیح دهیم). مسئله فقط این است که کدامیک از این هنجارها را ترجیح میدهیم، و چرا. میل به تغییر، به همان اندازه که به خواستههای ما و شیوهای که آنها را توصیف میکنیم مربوط است، به خودِ تغییراتی که خواهان آنها هستیم هم مربوط است. بهترشدن یعنی فهمیدنِ اینکه در چه چیزی میخواهیم بهتر شویم.
وقتی میخواهیم زندگیمان را همچون اسطورهای از پیشرفت تصور کنیم مبتنی بر اینکه ما بهتر و بهتر میشویم تا همهٔ بهاصطلاح پتانسیلهای خود را شکوفا سازیم، یا برعکس، وقتی میخواهیم زندگیمان را همچون اسطورهای تصور کنیم مبتنی بر انحطاط، زوال، ماتم و فقدان (بهعنوان مثال پیرشدن بهمثابهٔ فقدان جوانی، و…)، در واقع مشغول طرح و نقشه کشیدن برای زندگیمان هستیم و به آن یک شکل آشنا و شناختپذیر میبخشیم، غایتی بدان میدهیم؛ و اگر نه نقشههایی کامل، اما حداقل دستورالعملهایی فراهم میآوریم برای آنچه میتوانیم باشیم و بشویم. مسئله این نیست که زندگی ما تماماً از خلال توصیفهایمان تعیین میشود؛ اما این توصیفها، هرچقدر هم که معمّاوار یا بازشناختناپذیر باشند، بیتأثیر نیستند. و هیچ توصیفی از یک زندگی نمیتوان یافت که با روایتی از تغییرهای ممکن در آن همراه نباشد. این بدان معناست که همواره داستانهایی وجود دارند که دربارهٔ تغییر میگوییم، و اینکه در واقعیت به چه شیوهای تغییر میکنیم — و این دو، همیشه همراستا یا همخوان نیستند. این کتاب و کتابی که از پیاش میآید، دربارهٔ چنین واقعیتی است.
پاورقیها
اصطلاح conversion از ریشهٔ لاتین convertere بهمعنای «برگشتن» یا «بازگشت» است، و علاوه بر معنای کلی آن مبتنی بر تغییر دین، در سنت مسیحی بهطور خاص بهمعنای «گِرَویدن یا رویآوردن به خدا» و «توبه» یا «بازگشت از گناه» به کار میرود. این مفهوم از قرون اولیهٔ مسیحیت برای توصیف تجربهای بنیادین بهکار میرفت که در آن فرد دگرگونیای وجودی و روحانی را تجربه میکند، دگرگونیای که او را از وضعیت گمراهی، بیایمانی یا فساد اخلاقی به سوی ایمان، نجات و زندگی تازهای در پیوند با خدا سوق میدهد. چنین تجربهای معمولاً بهمثابهٔ لحظهای ناگهانی و تکاندهنده توصیف میشود که در آن حقیقت الهی بر فرد مکشوف میشود و مسیر زندگیاش را بهکلی دگرگون میسازد. (مترجم) ↩︎
conversion therapies ↩︎