دگرگونی سوسیالیستی انسان

مقاله
بایگانی همه مقاله‌های آگورا
169 محتوا
از آگورا
12 محتوا

نام‌ها

لو ویگوتسکی 1930[1]

روان‌شناسی علمی به عنوان آموزه اصلی خود این واقعیت را مطرح کرده است که نوع روان‌شناختی مدرن انسان محصول دو خط تحولی است. از یک سو، این نوع مدرن از انسان در یک فرآیند طولانی تحول زیست‌شناختی از آن گونه زیستی هومو ساپيانس ناشی شده است، گونه‌ای با تمام خصوصیات ذاتی خود از نقطه نظر ساختار بدن، عملکرد اندام‌های مختلف و انواع خاصی از بازتاب‌ها و فعالیت‌های غریزی که به طور ارثی تعیین شده‌اند و از نسلی به نسل دیگر منتقل می‌شوند.

اما همزمان با شروع زندگی اجتماعی و تاریخی انسان و تغییرات اساسی در شرایطی که او باید خود را با آن تطبیق می‌داد، ماهیت سیر بعدی تحول بشر نیز به طور بنیادین تغییر کرد. به طوری که می‌توان بر اساس مطالب علمی‌ای که عمدتاً از طریق مقایسه انواع زیست‌شناختی مردمان بدوی در ابتدایی‌ترین مراحل رشد فرهنگی آنها با نمایندگان پیشرفته‌ترین نژادهای فرهنگی به دست آمده است، داوری کرد و با نظریه روان‌شناختی معاصر این مسئله را حل کرد که دلایل محکمی برای این فرض وجود دارد که نوع انسان زیست‌شناختی به طور قابل توجهی در طول تحول تاریخی انسان تغییر کرده است. البته این بدین معنا نیست که تحول زیست‌شناختی متوقف شده باشد و گونه «انسان» یک کمیّت ثابت و تغییرناپذیر است، بلکه قوانین و عوامل بنیادینی که روند تحول زیست‌شناختی را هدایت می‌کنند، به پس زمینه رفته‌، به طور کامل از بین رفته‌اند یا به بخشی جزئی یا فرعی از قوانین جدید و پیچیده‌تر حاکم بر تحول اجتماعی بشر تبدیل شده‌اند.

در واقع، نزاع بر سر بقاء و انتخاب طبیعی، دو نیروی محرکه تحول زیست‌شناختی در دنیای حیوانات، به محض اینکه به تحول تاریخی انسان می‌پردازیم، اهمیت تعیین‌کننده خود را از دست می‌دهند. قوانین جدیدی که سیر تاریخ بشری را تنظیم می‌کند و کل روند تحول مادی و ذهنی جامعه بشری را در بر می‌گیرد، اکنون  در جای درست خود قرار گرفته است.

از آنجا که فرد تنها به‌مثابه موجود اجتماعی وجود دارد،  عضوی از گروهی اجتماعی که در بستر آن مسیر تحول تاریخی خود را دنبال می‌کند، ترکیب شخصیت و ساختار رفتار او به کمیّتی تبدیل می‌شود که به تحول اجتماعی وابسته است و جنبه‌های اصلی آن را تحول اجتماعی  تعیین می‌کند. در حال حاضر در جوامع بدوی که تازه قدم‌های اولیه خود را در مسیر تحول تاریخی خود برمی‌دارند، می‌توان مشاهده کرد که کل ساختار روان‌شناختی افراد به طور مستقیم به توسعه فناوری، میزان توسعه نیروهای تولید و ساختار آن گروه اجتماعی‌ای که فرد به آن تعلق دارد، مربوط است. تحقیقات در زمینه روان‌شناسی قومی دلیل غیرقابل‌انکاری ارائه کرده است که هر دوی این عوامل که وابستگی درونی آن‌ها از سوی نظریه ماتریالیسم تاریخی ثابت شده است، عوامل تعیین کننده کل روان‌شناسی انسان بدوی هستند.

به گفته پلخانف[1] تنها در زندگی انسان بدوی است که وابستگی آگاهی به شیوه زندگی در کمال صراحت و بی‌واسطگی آشکار می‌شود. این امر به این دلیل است که عوامل میانجی بین تحول فناورانه و روان‌شناختی بسیار ناچیز و ابتدایی هستند و به همین دلیل است که این وابستگی تقریباً به صورت خام مشاهده می‌شود. اما رابطه بسیار پیچیده‌تر بین این دو عامل را می‌توان در جامعه بسیار توسعه‌یافته‌ای مشاهده کرد که ساختار طبقاتی پیچیده‌ای پیدا کرده است. در اینجا تأثیر غیرمستقیم زیربنا بر روبنای روانی انسان معلوم می‌شود، تاثیری که با تعداد زیادی از عوامل بسیار پیچیده مادی و غیرمادی واسطه‌مند شده است. اما حتی در اینجا، قانون بنیادین تحول تاریخی بشر، که بر آن است که انسان‌ها از سوی جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کنند خلق می‌شوند و همین جامعه عامل تعیین‌کننده در شکل‌گیری شخصیت آن‌ها است، به قوت خود باقی است.

همانطور که حیات جامعه نمایانگر کل واحد و یکسانی نیست و جامعه به طبقات مختلف تقسیم می‌شود،  می‌توان گفت که ترکیب شخصیت‌های انسانی در هر دوره تاریخی نمایانگر چیزی همگن و یکنواخت نیست. روان‌شناسی باید این واقعیت اساسی را در نظر بگیرد که آموزه‌ی کلی‌ای که اکنون صورت‌بندی شده است، صرفا می‌تواند نتیجه‌ای بلاواسطه باشد بر تایید خصلت طبقاتی، ماهیت طبقاتی و تمایزات طبقاتی که مسئول شکل‌گیری انواع انسانی هستند. تضادهای درونی گوناگونی که در نظام‌های اجتماعی مختلف یافت می‌شود، هم در نوع شخصیت و هم در ساختار روان‌شناسی انسان در آن دوره تاریخی تجلی پیدا می‌کند.

مارکس در توصیفات کلاسیک خود از دوره اولیه سرمایه‌داری، مکرراً به موضوع فساد شخصیت انسانی که با توسعه جامعه صنعتی سرمایه‌داری به وجود می‌آید، می‌پردازد. در منتهای یک سوی جامعه، تقسیم کار فکری و یدی، جدایی بین شهر و روستا، استثمار بی‌رحمانه کار کودکان و زنان، فقر و عدم امکان تحول آزادانه و کامل پتانسیل کامل انسانی، و در منتهای دیگر جامعه، بطالت، بیکاری و تجمل‌گرایی؛ همه اینها نه تنها منجر به متمایز شدن و تکه‌تکه شدن نوع مجرد انسان به چندین نوع طبقات اجتماعی مجزا می‌شود که در تضاد شدید با یکدیگر قرار دارند، بلکه منجر به فساد و اعوجاج شخصیت انسان و انقیاد آن به‌شکلی نامناسب و تحولی تک بُعدی در تمام این انواع مختلف از نوع انسان می‌شود.

انگلس می‌گوید: «همراه با تقسیم کار، انسان خود به تقسیم کار تبدیل شد.»[2] به گفته ریازانف، «هر شکلی از تولید مادی نوعی تقسیم کار اجتماعی را مشخص می‌کند، و مسئول تقسیم غیرمادی کار است. با در نظر گرفتن فساد جامعه بدوی که از پیش آغاز شده است، می‌توانیم مجموعه‌ای از کارکردهای غیرمادی و سازمانی را درون گونه‌ها و زیرگونه‌های خاص در طرح تقسیم اجتماعی کار مشاهده کنیم.[3] انگلس در ادامه می‌گوید:

«هم‌اکنون اولین تقسیم کار، یعنی تقسیم شهر از روستا، جمعیت روستایی را به هزاران سال رخوت روانی، و شهرنشینان را به بردگی محکوم کرد، هر کدام به دلیل کار خاص خود. شالوده رشد معنوی روستایی و رشد جسمانی شهرنشین را از بین برد. اگر دهقان، اربابِ زمین خود و پیشه‌ور صاحب پیشه خود باشد، در این صورت زمین بر دهقان و پیشه بر پیشه‌ور حکومت می‌کند. تقسیم کار باعث شده است که خود انسان نیز چندپاره شود. تمام قوای جسمانی و معنوی باقیمانده صرفا قربانی توسعه یک نوع فعالیت می‌شوند»

«این انحطاط انسان به همان سرعتی افزایش می‌یابد که تقسیم کار به بالاترین حد خود در تولید می‌رسد. مانوفاکتور پیشه‌وری را به عملیات جزئی و بخشی تقسیم می‌کند و هر یک از آن‌ها را به کارگر جداگانه‌ای به عنوان حرفه‌اش اختصاص می‌دهد و او را به یک عملیات جزئی ویژه، به یک ابزار کار ویژه برای بقیه عمرش زنجیر می‌کند…

و نه تنها کارگران، بلکه طبقات نیز هستند که مستقیم یا غیرمستقیم آن‌ها را استثمار می‌کنند، کسانی که در نتیجه تقسیم کار به بردگی ابزار فعالیت‌هایشان در می‌آیند: خرده بورژواها با سرمایه و میل به سود؛ وکیل با عقاید حقوقی صُلبی که همچون نیرویی مستقل بر او حکومت می‌کند؛ طبقات تحصیل‌کرده به طور کلی، با محدودیت‌های محلی خاص و تک بُعدی بودن، نقص‌های جسمی و کوته‌نظری معنوی. آن‌ها به دلیل تحصیلاتشان که آنها را برای یک تخصص خاص تربیت می‌کند، به خاطر بردگی مادام العمر خود در این تخصص فلج شده‌اند، ولو این تخصص اصلاً هیچ کاری انجام ندهد.»[4]

این همان چیزی است که انگلس در«آنتی دورینگ» نوشته است. ما باید بر مبنای این فرض بنیادین پیش برویم که تولید فکری توسط صورت تولید مادی تعیین می‌شود.

«بنابراین، برای مثال، شکل تولید غیرمادی در سرمایه‌داری از شکل تولید غیر مادی در قرون وسطی متفاوت است. هر شکلی از تولید مادی که از نظر تاریخی تعریف شده است، شکل متناظر خود را از تولید غیرمادی دارد و این به نوبه خود نشان می‌دهد که روان‌شناسی انسانی که ابزار مستقیم این تولید فکری است، در هر مرحله خاصی از تحول شکل خاص خود را به خود می‌گیرد». [5]

فلج شدن انسان‌ها، رشد تک بُعدی و تحریف‌شده‌ی توانایی‌های مختلف او که انگلس توصیف می‌کند، آن چه که همراه با تقسیم شهر و روستا ظاهر شد، به دلیل تأثیر تقسیم کار فنی با سرعت بسیار زیادی در حال گسترش است. انگلس می‌نویسد:

همانطور که کل هنر جنگى یک انسان وحشى صحراگرد در بروز دادن ذکاوت‌های فردی خویش‌ است، دانش، بصیرت و اراده‌ای که دهقان یا پیشه‌ور مستقل در کار خود، هر چند در سطح محدود، از خود بروز می‌دهد، ظرفیت‌هائى هستند که اکنون دیگر [ضرورت فردی ندارند بلکه] تنها برای کل کارگاه ضروری‌‌اند. قوای فکری [دخیل در پروسه‌ی] تولید در یک جهت رشد مى‌یابند زیرا از بسیاری جهات دیگر نابود می‌شوند. آنچه کارگر جزءکار از دست می‌دهد در سرمایه، که در مقابل او قرار دارد، انباشته می‌شود. بر اثر تقسیم کار مانوفاکتوری است که کارگر با قوای فکری دخیل در پروسه مادی تولید به‌منزله مال دیگری و به‌منزله قدرتی حاکم بر خود روبرو می‌شود. این پروسه‌ی جدائى از همکاری ساده، یعنی از مقطعی که سرمایه‌دار در نظر کارگر مجرد به‌صورت نماینده وحدت و اراده کل ارگانیزم کار اجتماعی ظاهر می‌شود، آغاز می‌‌گردد؛ سپس در مانوفاکتور که کارگر را مثله می‌کند و او را به صرفا جزئی از وجود خویش تقلیل می‌دهد رشد مى‌یابد؛ و در صنعت بزرگ ماشینى [یا کارخانه‌ای] که علم را مبدل به یک قدرت تولیدی متمایز و مجزا از کار می‌کند و در خدمت سرمایه قرار مى‌دهد، به کمال می‌رسد. [6]

در نتیجه‌ی توسعه‌ی سرمایه‌داری، توسعه‌ی تولید مادی به طور همزمان تقسیم کار پیشرونده و گسترش دائماً فزاینده تحریف‌کننده پتانسیل انسانی را به همراه داشت. اگر «کارگر در کارگاه و کار یدی از ابزار خود استفاده می‌کند، در کارخانه نوکر ماشین می‌شود». مارکس می‌گوید که در کارگاه، او ابزار خود را به حرکت در‌ می‌آورد، اما در کارخانه مجبور است حرکت ابزار را دنبال کند. کارگران به «پسوند‌های زنده‌ی ماشین‌ها» تبدیل می‌شوند، و ماحصل «یکنواختی ملال‌آور عذاب بی‌پایان کار» است که مارکس [1890/1962، ص. 445] می‌گوید ویژگی بارز آن دوره‌ای است که او در توسعه سرمایه‌داری توصیف می‌کند. کارگر به یک کارکرد خاص وابسته است و به گفته مارکس [همان، ص. 381]، این او را «از یک کارگر به یک نابهنجار، امری مصنوعی تبدیل می‌کند، او را فقط در یک مهارت خاص پرورش می‌دهد و در عین حال تمامی تمایلات و استعدادهای مولد باقیمانده او را سرکوب می‌کند.

در روزگار ما، کار کودکان نمونه هولناکی از تغییر شکل تحول روانی انسان است. در پی یافتن نیروی کار ارزان و به دلیل ساده‌سازی شدید وظایف جداگانه‌ای که کارگران باید انجام دهند، استخدام کودکان در مقیاس وسیع امکان‌پذیر می‌شود و این منجر می‌شود به یک رشد عقب‌مانده یا کاملاً تک بُعدی و مخدوش در تاثیرگذارترین سنی که شخصیت فرد در حال شکل‌گیری است. تحقیقات کلاسیک مارکس مملو از نمونه‌هایی از «نازایی فکری»، «انحطاط جسمی و فکری»، «تبدیل انسان‌های نابالغ به ماشین‌هایی برای تولید ارزش اضافی» است [همان، ص 421-2]، و او [ همان، ص. 514] تصویری واضح از کل فرآیندی را ارائه می کند که منجر به وضعیتی می‌شود که «کارگر به خاطر فرآیند تولید وجود دارد، نه فرآیند تولید به خاطر کارگر».

با این حال، همه‌ی این عوامل منفی تصویر کاملی از چگونگی تأثیرپذیری روند تحول انسانی تحت تأثیر گسترش سریع صنعت را ارائه نمی‌دهند. همه این تأثیرات نامطلوب، نه در ذات صنعت بزرگ مقیاس که در سازمان سرمایه‌داری آن قرار دارد که مبتنی بر استثمار توده‌های عظیم مردم است و به وضعیتی منجر شده است که به جای هر گام جدیدی به سوی فتح طبیعت توسط انسان‌ها، هر مرحله جدید در رشد نیروهای تولیدی جامعه، نه تنها در ارتقای کل بشریت و هر یک از شخصیت‌های انسانی به سطحی بالاتر ناکام مانده است، بلکه منجر به انحطاط عمیق‌تر شخصیت انسان و پتانسیل رشد آن شده است.

فیلسوفانی مانند روسو و تولستوی با مشاهده تأثیرات فلج‌کننده‌ی روند تحول تمدن بر انسان‌ها، راه‌حل دیگری جز بازگشت به طبیعت یکپارچه و خالص انسانی نمی‌بینند. به گفته تولستوی، ایده‌آل ما نه در پیش روی، بلکه پشت سر ماست. به این معنا، از منظر این رمانتیسیسم ارتجاعی، دوره‌های ابتدایی تحول جامعه بشری به مثابه آن آرمانی ظاهر می‌شود که بشریت باید در جهت آن تلاش کند. در واقع، تحلیل عمیق‌تر گرایش‌های اقتصادی و تاریخی‌ای که توسعه سرمایه‌داری را تنظیم می‌کنند، نشان می‌دهد که این فرآیند فلج‌کننده‌ی ماهیت انسانی که در بالا مورد بحث قرار گرفت، امری ذاتی در توسعه صنعت در مقیاس بزرگ نیست، و در شکل خاص سرمایه‌داری در سازماندهی جامعه قرار دارد.

اساسی‌ترین و مهم‌ترین تضاد در کل این ساختار اجتماعی این است که در درون آن، نیروها، تحت فشاری بی امان در حال تحول هستند و مقدمات تخریب و جایگزینی آن با نظم جدیدی که مبتنی بر عدم استثمار انسان از سوی انسان است ایجاد می‌شود. مارکس بیش از یک بار نشان می‌دهد که چگونه کار به تنهایی یا صنعت بزرگ به خودی خود لزوماً نباید ماهیت انسان را فلج کند، بدان سان که پیروان روسو یا تولستوی فرض می‌کنند، بلکه برعکس، در درون خود امکانات بی پایانی برای بسط شخصیت انسان دارد.

مارکس می‌گوید: «همانطور که از جزئیات ارائه شده از سوی رابرت اوون مشخص می‌شود، بذری از یک نظام آموزشی آتی رشد کرده است که کار مولد را با تحصیل در مدرسه و تربیت بدنی برای همه کودکان بالای یک سن خاص ترکیب می‌کند. روشی نه تنها برای افزایش تولید اجتماعی، بلکه به‌عنوان تنها روش تولید انسان‌های تحصیل‌کرده مطلوب [همان، ص 507-8]. بنابراین، مشارکت کودکان در تولید، که تحت نظام سرمایه‌داری، به ویژه در دوره رشد سرمایه‌داری که شرح داده شد، منشأ انحطاط جسمی و فکری است، به خودی خود حاوی بذرهایی برای نظام آموزشی آتی است و ممکن است به خوبی تبدیل به نظامی آموزشی شود که ممکن است شکل برتری از خلق نوع جدیدی از انسان باشد. رشد صنعت در مقیاس بزرگ به خودی خود، ایجاد نوع جدیدی از نیروی کار انسانی و نوع جدیدی از انسان را که قادر به انجام این اشکال جدید کار باشد، ضروری می‌سازد. ماهیت صنعت در مقیاس بزرگ، یک کار در حال تغییر را تصریح می‌کند؛ مارکس می‌گوید تغییر مستمر کارکردها و پویایی همه جانبه برای کارگر. «فردی که به جزئی‌کار تبدیل شده است، حامل ساده یک کارکرد اجتماعی جزئی، با فردی کاملاً رشدیافته جایگزین می‌شود که کارکردهای اجتماعی مختلف برای او اشکال متناوب فعالیت‌های او را نشان می‌دهند»[همان، ص 511-12].

بنابراین به نظر می‌رسد که نه تنها ترکیب نیروی کار تولیدی با آموزش و پرورش ابزاری برای ایجاد افراد رشدیافته همه جانبه خواهد بود، بلکه به این معنی است که نوع افرادی که ملزم به کار در این فرآیند تولید بسیار توسعه‌یافته خواهند بود، به طور اساسی با نوع فردی که محصول کار تولیدی در دوره اولیه توسعه سرمایه‌داری بود، متفاوت خواهد بود. از این نظر، پایان دوره سرمایه‌داری نقطه مقابل آغاز آن است. اگر در ابتدا فرد به جزئی‌کار، به مجری عملکردی جزئی، به پسوند زنده ماشین تبدیل می‌شد، در پایان آن، الزامات تولید مستلزم فرد توسعه‌یافته و منعطف همه جانبه‌ای است که قادر به تغییر شکل کار و سازماندهی فرآیند تولید و کنترل آن باشد.

مهم نیست که کدام یک از ویژگی‌های فردی را که مشخصه نوع روانشناختی انسان در دوره‌های اولیه یا متأخر دوره توسعه سرمایه‌داری است انتخاب کنیم، در هر انتخابی با معنا و خصلت دوگانه ویژگی مواجه خواهیم شد. سرچشمه انحطاط شخصیت در شکل سرمایه‌داری تولید، همچنین پتانسیلی برای توسعه بی‌نهایت شخصیت را در درون خود دارد.

برای مثال، اجازه دهید با بررسی شرایط کار که در آن هر دو جنس و از هر سنی باید با هم کار کنند، نتیجه‌گیری کنیم. مارکس می‌گوید: «ترکیب کل کارکنان و شاغلین از افراد هر دو جنس و هر سنی…»، «برعکس، در شرایط مناسب باید به منبع توسعه انسانی تبدیل شود» [همان، ص. 514].

از اینجا می‌توان دریافت که رشد صنعت در مقیاس بزرگ در درون خود پتانسیل نهفته‌ای برای تحول شخصیت انسانی دارد و این صرفا شکل سرمایه‌داری سازماندهی فرآیند صنعتی است که مسئول این واقعیت است که همه این نیروها تأثیری یک‌سویه و فلج کننده را اعمال می‌کنند که توسعه شخصی را به تأخیر می‌اندازد.

مارکس در یکی از آثار اولیه‌اش می‌گوید که اگر روان‌شناسی بخواهد به یک علم واقعاً معنادار تبدیل شود، باید یاد بگیرد که کتاب تاریخ صنعت مادی را بخواند که «قدرت‌های اساسی انسان» را در بر می‌گیرد و خود تجسمی انضمامی از روان‌شناسی انسان است.[7] همانطور که اتفاق می‌افتد، کل تراژدی درونی سرمایه‌داری در این واقعیت نهفته است که در زمانی که این هدف، یعنی عینیت، ابژه محوری، روان‌شناسی انسان، که در درون خود پتانسیل نامحدودی برای تسلط بر طبیعت و توسعه ماهیت خود داشت، با سرعتی سریع در حال رشد بود، حیات غیرمادی واقعی او تحقیرآمیز بود و روندی را طی کرد که انگلس به شکلی گرافیکی آن را فلج کردن انسان به تصویر می‌کشد.

اما جوهر کل این موضوع در این واقعیت نهفته است که این تأثیر مضاعف عوامل ذاتی صنایع بزرگ بر رشد شخصی انسان، این تضاد درونی نظام سرمایه‌داری، بدون نابودی نظام سرمایه‌داری سازماندهی صنعت قابل حل نیست. به این معنا، تضاد جزئی‌ای که قبلاً ذکر کردیم، بین قدرت فزاینده انسان و انحطاط او که به موازات آن در حال افزایش است، بین تسلط فزاینده او بر طبیعت و آزادی از یک سو، و بردگی و وابستگی فزاینده او به چیزها از سوی دیگر- ما می‌خواهیم تکرار کنیم که- این تضاد تنها بخشی از یک تضاد بسیار کلی‌تر و فراگیرتر را نشان می‌دهد که در بنیان کل نظام سرمایه‌داری قرار دارد. این تضاد کلی بین توسعه نیروهای تولید و نظم اجتماعی‌ای که با سطح توسعه این نیروهای تولید مطابقت داشت، با انقلاب سوسیالیستی و گذار به نظم اجتماعی جدید و شکل جدیدی از سازماندهی روابط اجتماعی حل می‌شود.

در کنار این روند، ناگزیر باید تغییری در شخصیت انسان و دگرگونی در خود انسان رخ دهد. این تغییر سه ریشه اساسی دارد. اولین مورد شامل نابودی اشکال سازماندهی و تولید سرمایه‌داری و آن اشکال حیات اجتماعی و معنوی بشری است که بر بنیان آن‌ها استوار خواهد شد. همراه با زوال نظام سرمایه‌داری، تمام نیروهایی که انسان را تحت ستم قرار می‌دهند و او را به بردگی ماشین‌ها می‌کشانند و در رشد آزادانه او دخالت می‌کنند نیز از بین می‌روند، ناپدید می‌شوند و نابود می‌شوند. همراه با رهایی میلیون‌ها انسان از سرکوب، رهایی شخصیت انسان از قید و بندهای آن چه تحول او را محدود می‌کند، به وجود خواهد آمد. این اولین منبع است – رهایی انسان.

دومین منبعی که دگرگونی انسان از آن سرچشمه می‌گیرد در واقع این است که همزمان با ناپدید شدن قید و بندهای قدیمی، پتانسیل مثبت عظیمی که در صنایع بزرگ وجود دارد، یعنی قدرت روزافزون انسان بر طبیعت، آزاد شده و عملی خواهد شد. تمام ویژگی‌هایی که در بالا مورد بحث قرار گرفت، درخشان‌ترین نمونه آن شکل کاملاً جدید خلق آینده مبتنی بر ترکیب کار یدی و فکری است، ویژگی دوگانه خود را از دست داده و مسیر تأثیرگذاری خود را به‌طور اساسی تغییر خواهد داد. در حالی که قبلاً اقدامات آن‌ها علیه مردم انجام می‌شد، اکنون به خاطر مردم شروع به کار می‌کنند. از نقش قبلی خود به عنوان موانع، اکنون به نیروهای محرک قدرتمند تحول شخصیت انسان تبدیل می‌شوند.

سرانجام، سومین منبعی که آغازگر دگرگونی انسان است، تغییر در روابط اجتماعی بین افراد است. اگر روابط بین افراد دستخوش تغییر شود، در کنار آن‌ها ایده‌ها، معیارهای رفتار، الزامات و سلیقه‌ها نیز تغییر می‌کند. همانطور که در تحقیقات روان‌شناختی مشخص شد، شخصیت انسان اساساً تحت تأثیر روابط اجتماعی، یعنی نظامی که بخشی از آن است، از همان دوران کودکی به بعد شکل می‌گیرد. مارکس می‌گوید: «رابطه من با محیطم آگاهی من است».[8] تغییر اساسی در کل نظام این روابط که انسان جزئی از آن است، ناگزیر به تغییر آگاهی، همچنین تغییر کل رفتار انسان می‌شود.

این آموزش است که باید نقش اصلی را در دگرگونی انسان این مسیر شکل‌گیری اجتماعی آگاهانه نسل‌های جدید داشته باشد، شکلی اساسی برای تغییر نوع انسان تاریخی. نسل‌های جدید و شکل‌های جدید تعلیم و تربیت آنها نشان‌دهنده مسیر اصل‌ای است که تاریخ با خلق نوع جدیدی از انسان دنبال می‌کند. از این نظر، نقش آموزش اجتماعی و علمی-فنی فوق العاده مهم است. همانطور که اتفاق می‌افتد، ایده‌های اساسی که زیربنای آموزش علمی-فنی هستند، شامل تلاش برای غلبه بر تقسیم بین کار یدی و فکری و اتحاد مجدد تفکر و کاری است که در طول فرآیند توسعه سرمایه‌داری از هم‌گسسته شده است.

به عقیده مارکس، آموزش علمی-فنی آشنایی با اصول کلی علمی کلیه فرآیندهای تولید را فراهم می‌کند و در عین حال مهارت‌های عملی‌ای را به کودکان و نوجوانان می‌آموزد که امکان استفاده از ابزارهای اساسی مورد استفاده در همه صنایع را برای آن‌ها فراهم می‌کند. کروپسکایا این ایده را به شکل زیر بیان می‌کند:

مدرسه پلی تکنیک را می‌توان از مدرسه تجاری از این جهت متمایز کرد که بر تفسیر فرآیندهای کاری، توسعه توانایی متحد کردن نظریه و عمل و توانایی درک وابستگی متقابل پدیده‌های خاص تمرکز دارد، در حالی که مرکز گرانش در مدرسه تجاری به سمت ارائه مهارت‌های کاری به دانش‌آموزان هدایت می‌شود.[9]

جمع گرایی، اتحاد کار فکری و یدی، تغییر در روابط بین جنس‌ها، از بین بردن شکاف بین رشد جسمانی و فکری، اینها جنبه‌های کلیدی آن دگرگونی انسان است که موضوع بحث ماست. و نتیجه دستیابی به این امر، نقطه اوجِ کل این فرآیند دگرگونی ماهیت انسانی، باید ظهور صورتی برتر از آزادی انسانی باشد که مارکس آن را اینگونه توصیف می‌کند: «تنها در اجتماع [همراه با دیگران] است که هر فردی ابزار پرورش مواهب خود در همه جهات را به دست می‌آورد: بنابراین تنها در اجتماع است که آزادی شخصی ممکن است.»[10] همانطور که انگلس اظهار داشت، شخصیت فردی نیز مانند همه جامعه بشری باید این جهش را از قلمرو ضرورت به حوزه آزادی انجام دهد.

هر گاه بحث دگرگونی انسان و ایجاد سطحی جدید و بالاتر از شخصیت و رفتار انسانی مطرح می‌شود، ناگزیر ایده‌های مربوط به نوع جدیدی از انسان بایستی در رابطه با نظریه ابرانسان نیچه مطرح شود. با استناد به این فرض کاملاً درست که تکامل به انسان ختم نشده و نوع مدرن انسان چیزی بیش از یک پل نیست، پلی که به نوع بالاتری منتهی می‌شود، این تکامل وقتی انسان را خلق کرد، امکانات خود را تمام نکرد و تیپ شخصیتی مدرن بالاترین دستاورد و آخرین حرف در روند رشد نیست، نیچه به این نتیجه رسید که موجودی جدید می‌تواند در طول فرآیند تکامل پدید آید، یک ابر انسان، موجودی که همان نسبتی را با انسان معاصر خواهد داشت، که انسان معاصر با میمون انسان‌نما دارد.

با این حال، نیچه تصور می‌کرد که رشد این نوعِ برتر از انسان تابع همان قانون تکامل زیست‌شناختی است، نزاع بر سر بقاء و انتخاب بر اساس بقای شایسته‌ترین، که در دنیای حیوانات حاکم است. به همین دلیل است که به گفته نیچه، اراده به قدرت، ابراز وجود شخصیت انسانی در تمامیت قدرت غریزی و جاه‌طلبی‌اش، فردگرایی قوی و مردان و زنان برجسته، مسیر خلق ابر انسان را شکل می‌دهند.

این نظریه اشتباه است، زیرا این واقعیت را نادیده می‌گیرد که قوانین تحول تاریخی انسان اساساً با قوانین تکامل زیست‌شناختی متفاوت است و تفاوت اساسی بین این دو فرآیند در این واقعیت است که انسان به عنوان یک وجود اجتماعی و تاریخی تحول می‌یابد. تنها ارتقای کل بشریت به سطحی بالاتر در زندگی اجتماعی، یعنی رهایی کل بشریت، می‌تواند به شکل‌گیری نوع جدیدی از انسان منجر شود.

با این حال، این تغییر در رفتار انسان، این تغییر شخصیت انسان، ناگزیر باید به تحول بیشتر انسان و تغییر نوع زیست‌شناختی انسان منجر شود. با تسلط بر فرآیندهایی که ماهیت انسان را تعیین می‌کند، انسانی که با پیری و بیماری دست و پنجه نرم می‌کند، بدون شک به سطح بالاتری می‌رسد و سازمان زیست‌شناختی انسان را متحول می‌کند. اما این منشأ بزرگترین تناقض تاریخی تحول انسانی است، دگرگونی زیست‌شناختی نوع انسان که عمدتاً از طریق علم، آموزش اجتماعی و عقلانی کردن کل شیوه زندگی حاصل می‌شود، نه تنها پیش‌نیازی را بازنمایی نمی‌کند بلکه در عوض نتیجه رهایی اجتماعی انسان است.

به این معنا، انگلس که روند تحول از میمون به انسان را بررسی کرده بود، گفت که این کار است که انسان را آفریده است.[11] بر این اساس، می‌توان گفت که اشکال جدید کار، انسان جدید را می‌آفریند و این انسان جدید، تنها از نظر نام، شبیه انسان قدیم، «آدم قدیم» خواهد بود، همان گونه که اسپینوزا به خوبی اظهار داشت

 

                   این یکی شیر است اندر بادیه                     وان یکی شیر است اندر بادیه

این یکی شیر است که آدم می‌خورد                و آن یکی شیر است که آدم می‌خورد [12]


پانویس‌ها

[1] این مقاله نخستین بار تحت عنوان «Socialisticheskaja peredelka cheloveka» در سال 1930 در مجله VARNITSO اتحادیه سراسری کارگران در علم و تکنیک برای پیشبرد اصلاحات سوسیالیستی در اتحاد جماهیر شوروی منتشر شد.

  1. Probably refers to Plekhanov, G. V. 1922: Ocherki po istorii materializma. Moscow.
  2. Refers to p. 272 of Engels, F. 1894/1978: Herrn Eugen Duhring’s Umwalzung der Wissenschaft [Anti-Duhring]. Berlin: Dietz Verlag.
  3. مشخص نیست که ویگوتسکی به کدام کتاب اشاره می‌کند.
  4. Refers to pp. 271-2 of Engels 189411978. See also pp. 381 and 445 of Marx, K. 1890/1962: Das Kapital [Capital) 4th edn). Berlin: Dietz Verlag.
  5. Theories of Surplus Value, Chapter IV §16.
  6. یک اشتباه عجیب. این متن منسوب به کتاب آنتی دورینگ انگلس در واقع  در  کتاب سرمایه مارکس آمده است.
  7. «ما می‌بینیم که چگونه تاریخ صنعت و وجود عینی تثبیت‌شده صنعت، کتاب گشوده قوای ذاتی انسان است، روان‌شناسی انضمامی انسان… روان‌شناسی‌ای که این کتاب، بخشی از تاریخ در درک‌پذیرترین و محسوس‌ترین شکل برای آن وجود دارد، کتابی بسته باقی می‌ماند، نمی‌تواند به علمی اصیل، جامع و واقعی تبدیل شود.»

See pp. 302-03 of Marx-Engels Collected Works. Vol, 3: Economic and Philosophical Manuscripts. New York: International Publishers (1975).

  1. Refers to p. 30 of Marx, K. and Engels, F. 1846/1978: Die deutsche Ideologie [The German Ideology], Berlin: Dietz Verlag. See The German Ideology.
  2. نادژدا کروپسکایا، همسر لنین، توجه زیادی به مسائل آموزشی اختصاص داد. او در کتاب Vospitanie molodezhi v Leninskom dukh [تربیت جوانان در روح لنین] آزمایش‌های بین‌المللی معاصر را با مدارس کار (Arbeitsschule) در پرتو ایده‌آل مارکس در مورد آموزش پلی تکنیک مورد بحث قرار داد. رجوع کنید به

See Krupskaja, N. K. 1925/1989: Vospitanie molodezhi v Leninskom dukhe. Moscow: Pedagogika.

 ما نتوانستیم منبع دقیق نقل قول حاضر را تعیین کنیم.

*نادژدا کروپسکایا(1869-1939) آموزگار رسمی و نویسنده، در بین سال‌های (1929-1939) به عنوان معاون وزیر آموزش و پرورش در اتحاد جماهیر شوروی خدمت کرد.[م]

  1. See p. 74 of Marx and Engels (1846/1978).
  2. See pp. 444-55 of Engels, F. 1925/1978: Dialektik der Natur [Dialectics of Nature]. Berlin: Dietz Verlag.
  3. یکی از نقل قول‌های مورد علاقه ویگوتسکی از کتاب اخلاق اسپینوزا. رجوع کنید
  4. 61 of Spinoza, B. de 1677/1955: On the improvement of the understanding. The ethics. Correspondence. New York: Dover. ‘The old Adam’ may be an implicit reference to Marx’s (1890/1962, p. 118) use of this expression.

 «آدم قدیم» ممکن است اشاره ضمنی به استفاده مارکس (1890/1962، ص 118) از این عبارت باشد.

*اصل قیاسی که اسپینوزا در کتاب اخلاق خود آورده است این است:« سگ(dog)، حیوان پارس‌کننده، شبیه سگ(Dog)، صورت فلکی است.» از باب ترجمه صریح من باب تقریب به ذهن برای خواننده فارسی زبان این دو بیت را جایگزین اصل جمله در متن انگلیسی نمودم. این دوبیت را به اشتباه به مولانا جلال الدین محمد بلخی و مثنوی و معنوی او (حکایت طوطی و بقال) منتسب کرده‌اند که در واقع از سوی فردی در دوران قاجار به نسخه خطی‌ای مغشوش از مثنوی و معنوی اضافه شده است.[م]

 

 

پیشنهاد ما

خبرها

رویدادها