امانوئل والرشتاین تحقیقات خود را «وظیفهای سیاسی» در مبارزه با نظام سرمایهداری میدانست. او در این مصاحبه – که برای اولین بار به زبان انگلیسی منتشر شد – به انگیزههای تاریخی پشت کار خود، در عصر جنگ ویتنام و افول سوسیالیسم شوروی پرداخت.بخشی از مصاحبه امانوئل والرشتاین با دیوید مارتینز. دانشگاه ییل، ۲۰ آوریل ۲۰۱۵. (برنان کاوانا / فلیکر)
در ۳۱ آگوست ۲۰۱۹، امانوئل والرشتاین که بیشتر به خاطر تحلیلش از سرمایهداری بهعنوان «نظام جهانی» یکپارچه شناخته شده بود، درگذشت. والرشتاین در طول زندگی حرفهای خود به ورای بافت ملی نگاه میکرد تا روابط فراملی را مشخص کند که سرمایهداری از طریق آن تقسیمبندی کار و سلسله مراتب سیاسی در سراسر جهان را ایجاد کرده است.
والرشتاین علاوه براینکه یک شخصیت روشنفکر برجسته بود، منتقدی صریح درباب سرمایهداری بود که مداخلات علمی خود را یک «وظیفه سیاسی» میدانست. او در پی پاسخگویی به کاستیهای تحلیل مارکسیستی موجود بود تا به فروپاشی خود سرمایهداری کمک کند. با این حال، اندیشه او بر بستر تاریخی خودش و در واقعیتهای خاص جهانی که با استعمارزدایی و جنگ سرد مشخص شده بود، استوار بود.
در سال ۱۹۸۱، والرشتاین مصاحبهای با روزنامه کمونیستی ایتالیایی il manifesto انجام داد و در آن به توسعه تفکر خود و رویدادهای سیاسی پیرامون آن پرداخت. در این مصاحبه که برای اولین بار به زبان انگلیسی منتشر شد، او توضیح داد که چگونه افکارش به عقیم بودن علوم اجتماعی لیبرال بهارث رسیده از دهه ۱۹۵۰، تحولات جهانی که سال ۱۹۶۸ را رقم زد، و نیاز به احیای مجدد تفکر مارکسیستی پس از شکست الگوی استالینیستی پاسخ داده است.
نیکولت استام و لوکا ملدولسی
تغییرات اصلی در علوم اجتماعی آمریکا از پایان جنگ جهانی دوم را چگونه توصیف می کنید؟
در دوره جنگ جهانی دوم تا پایان دهه ۱۹۶۰، که ایالات متحده قدرت هژمونیک نظام جهانی بود، علوم اجتماعی آمریکا هم از نظر نظری و هم از نظر مهمترین مؤسسات تحقیقاتی و «شخصیتها» مسلط بودند. نفوذ علوم اجتماعی آمریکا از اروپا تا جهان سوم و حتی کشورهای سوسیالیستی گسترش یافت (تالکوت پارسونز پس از خروج از مرحله فوق استالینیستی خود بسیار مورد احترام بود و اغلب در جامعهشناسی شوروی به آن اشاره میشد). درک همه اینها آسان است – در واقع، از بسیاری جهات نقشی را که علوم اجتماعی انگلیسی در اواسط قرن نوزدهم از آن برخوردار بودند، یادآوری میکند.
اگر بخواهیم درباره «فلسفه» علوم اجتماعی صحبت کنیم، فکر میکنم تفاوتی اساسی بین علوم اجتماعی آمریکا در دهه ۱۹۵۰ و انگلیسیهای دهه ۱۸۵۰ وجود ندارد. دو جنبه در اینجا بسیار مهم است. اولی پوزیتیویسم آنها به معنای وسیع کلمه است. آنها از این پیشفرض صریح شروع کردند که از طریق روش به اصطلاح علمی-روشی که در علوم فیزیکی و زیستی به کار میرود – علوم اجتماعی نیز میتوانند به تعمیماتی در مورد جامعه بشری دست یابند و هرگونه ناآگاهی در این زمینه موقتی است و می توان بر آن غلبه کرد.
پیشفرض دوم کمتر صریح بود. بر این باور بود که حداقل تا آنجا که به جهان مدرن مربوط میشود (اما همچنین، به قیاس، دورههای گذشته) واحدی که کنش اجتماعی در آن صورت میگیرد، دولت است – یک موجودیت سیاسی. دولت اساسی تلقی میشد، حتی اگر بتوان آن را به طرق مختلف توصیف کرد.
تا جنگ جهانی دوم، علوم اجتماعی منحصراً به تجربه اروپا و آمریکای شمالی اشاره داشت. آنها فقط در دو زمینه با بقیه جهان مواجهه داشتند. اولین مورد، انسانشناسی بود که بهعنوان مطالعه مردمان بدوی شناخته میشد. (و در اینجا نیز اولویت واحد سیاسی در تلاش برای کشف جوهره جامعه بدوی تکرار شد. اما این مشکل که هر یک از این جوامع در چارچوب سلطه امپراتوری یا شبهامپراتوری مورد مطالعه قرار میگرفت هرگز مورد بحث قرار نگرفت.) زمینه دیگر، طبیعتاً، مطالعه فرهنگ «شرقی» بود، روشی دیگر برای عجیب وغریبسازی مسائل….
اما پس از جنگ جهانی دوم، واقعیت جهان تغییر کرد. تولد جهان سوم بهسان یک مساله سیاسی، کنفرانس باندونگ، و استعمارزدایی بود. ناگهان، علوم اجتماعی مجبور شد واقعیت تجربی جهان سوم را در نظر بگیرد….
قبل از اینکه به آن برسیم – آیا فکر می کنید که در اینجا تداومی از دیدگاه اقتصاد کلاسیک وجود دارد؟ یعنی دیدگاهی که بر اساس آن نظام سرمایهداری نقطه پایانی است که تاریخ به سوی آن طی میکند و مسیری خطی از مرحلهای به مرحله بعدی را طی میکند؟
قطعا. تمام قرن هجدهم – و نه تنها قرن نوزدهم – این مفهوم از پیشرفت تاریخی را داشت و سرمایهداری (یا مدرنیته، یا هر چیزی که میخواهید نامش را بگذارید) به طور طبیعی بهعنوان نقطه پایان در نظر گرفته میشد. در دنیای انگلیسی زبان، ما از تفسیر ویگ از تاریخ صحبت میکنیم – یعنی تاریخ بهعنوان مبارزه فردی برای آزادی انسان تلقی میشود که بریتانیای کبیر به نوعی نقطه اوج آن بود. این مفهوم از هگل به بعد خود را به اشکال مختلف نشان داد.
اما در اینجا، توجه به این نکته مهم است که همراه با این نظریه – که همه آن را پذیرفتند – در مورد مراحل پیشرفت، همچنین از طریق این مفهوم فیلتر شد (که از نظر منطقی برای این نظریه ضروری نیست) که براساس آن این تکامل خود را به همان شیوه در محدوده هر دولت بازتولید کرد- یعنی هر دولتی باید از مراحل یکسانی عبور میکرد.
این تصور حتی از سوی نظریههای مخالف به طور کامل رد نشد. بیایید مارکسیسم را به عنوان مثال در نظر بگیریم، زیرا حداقل در این زمینه دوسویه بود. در نسخه استالینیستی آن، در دهههای ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰، نظریه مرحلهای که در هر دولت جانشین یکدیگر میشوند، در واقع بهعنوان یک انتخاب آگاهانه سیاسی به صورت جزمی نوشته شد. از جمله، این همان چیزی بود که در دهه ۱۹۳۰ مفهوم «شیوه تولید آسیایی» را مورد انتقاد قرار داد: فراتر از محاسن یا نقصهای خاص آن، بهسادگی نمیتوان آن را با یک نظریه مرحلهای تطبیق داد و بنابراین محو شد.
میتوانیم بگوییم که نسخه استالینیستی نظریه مرحلهای بهسادگی آنچه را که این الگو را بازنمایی میکرد تغییر داد: اتحاد جماهیر شوروی به جای بریتانیای کبیر به کشور نمونه تبدیل شد. اما این ایده که یک الگو وجود دارد، و هر دولت باید مسیرهای کم و بیش موازی را دنبال کند، علی رغم تفاوت سیاسی، از نظر معرفتی یکسان بود.
مطمئناً بار زیادی بر دوش ماست. . .
مطمئنا!…
اما برگردیم به علوم اجتماعی مدرن.
…و چگونه به واقعیت سیاسی جهان سوم پرداختند. از سال ۱۹۴۵ مفهوم «مطالعات منطقهای» گسترش یافت. گروههایی از محققان پدید آمدند که در مورد هر منطقه از جهان متخصص بودند: اتحاد جماهیر شوروی، آسیای شرقی، آسیای جنوبی، آفریقا، خاورمیانه، آمریکای لاتین و غیره. در هر گروه تعادلی بین محققان در بین رشتههای مختلف وجود داشت. محققان جوان به روشی یکپارچه آموزش دیدند که درک هر رشته و همچنین مطالعه زبانهای مناطق مورد نظر را ترکیب میکرد.
همه اینها باید به نحوی نظریهپردازی میشد، همچنین به این دلیل که در ابتدا محققان علاقهمند به مناطق غیرغربی بایستی برای احترام در آکادمی مبارزه میکردند. آنها گفتند: «نظریههای موجود اتنیکمحور هستند، زیرا آنها فقط تجربه اروپا را در نظر میگیرند، در حالی که تجربه حوزههایی که مورد علاقه ماست متفاوت است. بنابراین…اما در اینجا آنها باید اضافه میکردند که همه مناطق متفاوت هستند» در عوض، آنها ادامه دادند: «تنها کاری که باید انجام شود این است که نظریه موجود را مرور کنیم، تا آن را پیچیدهتر کنیم و در نتیجه بتوانیم واقعیت پیچیدهتری را توضیح دهیم.»
نتیجه این بود که آنها نسخه بهروزشدهای از نظریه مرحلهای قدیمی را تولید کردند که آن را «توسعه گرایی» نامیدند. آنها به توسعه اقتصادی، توسعه سیاسی، توسعه اجتماعی و غیره توجه داشتند. نظریه مرحلهای که نسخههای زیادی داشت (نظریه والت روستو صرفاً معروفترین نسخه بود، در واقع حتی از سوی کسی که علاقهمند به جهان سوم بود تدوین نشده بود)، تا پایان دهه ۱۹۶۰ بر دنیای آکادمیک تسلط داشت.
اما زمانی که این نظریه وارد بحران شد، این پرسشهای سیاسی – نه تأمل در سطح فکری – بود که به آن فشار آورد. در این زمینه شکی نیست. ویتنام و قدرت سیاه در ایالات متحده وجود داشت، همراه با همه آنهایی که آن را نمایندگی میکردند؛ اعتراضات دانشجویی با انگیزه بزرگ آنها برای محکوم کردن نظم موجود وجود داشت؛ انقلاب فرهنگی در چین رخ داد – و مشابه آن در هر جای دیگر. همه چیز در حال جنبش بود. و ناگهان فهمیده شد که این نظریه یک «پوچی» است. نظریهای که نمیتوانست آنچه را که اتفاق میافتد توصیف کند، زیرا فرض میکرد که هر موقعیتی میتواند به مرحله بعدی «برسد»، حتی اگر این درست نبود. در واقع، این امکان وجود داشت که «فاصله [بین این موقعیتها] به جای کاهش بیشتر افزایش یابد.»
این امر تسلط ایدئولوژیک قبلی نمایندگان تشکیلات لیبرال را شکست. این اتفاق نه تنها بهعنوان تاثیر ویتنام، قدرت سیاه یا دانشآموزان رخ داد، بلکه به این دلیل بود که این افراد اعتماد به نفس خود را از دست دادند. آنها متوجه شدند که نه تنها ایدههایشان از نظر فکری به شکلی جدی به چالش کشیده میشود، بلکه بیش از یک دهه است که در بن بست قرار داشتهاند. این چیزی بود که آنها قبلاً درک نکرده بودند. اگر به مهمترین آثار علوم اجتماعی ایالات متحده فکر کنیم، همه آنها از سوی تشکیلات لیبرال در دهه ۱۹۵۰ نوشته شدهاند – جانشینان آنها در دهه ۱۹۶۰ به طرز وحشتناکی خشک و تکراری بودند. حالا باید به عقیم بودن خودشان اعتراف میکردند. آنها از این ایده وحشت داشتند، ایدهای که به تضعیف آنها نیز کمک کرد.
بنابراین، چشم انداز باز شد (و در اینجا من در مورد تجربه شخصی خودم نیز صحبت میکنم). ما دورهای بین ۵ تا ۹ سال را پشت سر گذاشتیم که مشخصه آن نکوهش بسیار شدید و پرشور ایدههای قدیمی از سوی دانشجویان و محققان جوان بود. نحوه واکنش مؤسسه نشان داد که چقدر نگران است. نکوهشها و مخالفتها وجود داشت، تا اینکه در مقطعی جنگ در ویتنام به پایان رسید، قیامهای دانشجویی از پا در آمد، همکاریهای خوبی به وجود آمد و فهمیده شد که فقط محکوم کردن چیزها باعث هر گونه پیشرفت بیشتر نمیشود.
اما در این میان، نسبتاً آرامتر، کارهای عینی زیادی شروع به انجام شد و تلاشی برای «بازسازی» در فضایی صورت گرفت که از نظر فکری از آنچه قبلاً پیش آمد، بازتربود. پیش از این، هر چیزی که به ایدههای رسمی تعلق نداشت، نامشروع تلقی میشد (مارکسیسم، بنا به تعریف، یک ایدئولوژی بود که بنابراین هیچ شباهتی با علوم اجتماعی نداشت). در عوض، ما شرایطی داشتیم که در آن نظرات مختلف در همه جا ابراز میشد. دانشگاههای آمریکا کثرت گرا شدند. در هر دانشگاه، حتی اگر اکثریت در دست تشکیلات باقی میماند، در مقطعی یک گروه چپ ظاهر میشد که خود را «رادیکال» یا مارکسیست یا چیز دیگری میخواند. (و همانطور که میدانیم، گروههای راست افراطی نیز ظاهر شدند، مانند فریدمنیها در اقتصاد، و مشابه آنها در زمینههای دیگر)
«بازسازی» آغاز شد. مواد مختلفی که در اطراف می چرخیدند با هم جمع شدند. آنهایی از ما که دغدغه جهان سومی داشتیم، جدیتر از کارشناسان آن حوزهها (و بسیاری از آنها از نظریه لیبرال گذر نکرده بودند) به سؤالات خاصی نگاه کردیم. به عنوان مثال، این که توسعه تاریخی شرح و بسط در مورد سلطه و وابستگی سرمایهداری را توضیح میدهد – از دیدگاه رائول پربیش در کمیسیون اقتصادی سازمان ملل متحد در مورد آمریکای لاتین در واقع از دیدگاهی نه چندان رادیکال بیرون آمد.
در اینجا، دو وظیفه اصلی پدیدار شد. اولین مورد این بود که در قرن بیستم به «نظام جهانی» نگاه کنیم – و به شیوهای جدید به آن نگاه کنیم. در اینجا، ما به تفصیل مفاهیم مرکز و پیرامون، رابطه بین آنها، و هر آنچه که در ارتباط با آنها است را داریم: «دیدگاه نظام جهانی». وظیفه دیگر این بود که توسعه تاریخی جهان مدرن را بهعنوان یک کل یکپارچه توضیح دهیم.
برخی از ما به آنچه در قرون وسطی، در قرن شانزدهم یا هفدهم و غیره اتفاق افتاده بود، مشغول شدیم. این روشی کاملاً متفاوت از دانشمندان علوم اجتماعی قبلی بود. این درست است که برخی از دانشمندان علوم اجتماعی قرن نوزدهم به تاریخ توجه داشتند، اما آنها این کار را به گونهای انجام دادند که تصور میکردند میتوانند در لحظات مختلف تاریخی، نمونههایی از همان مفاهیم انتزاعی را بیابند که در تحلیلهای همزمان خود از زمان حال استفاده میکردند. ما به نوبه خود گفتیم: نظام واحدی وجود دارد، نظام سرمایهداری که در طول تاریخ توسعه یافته است. ما باید به قرن شانزدهم و همچنین قرن بیستم، به اروپا (و ایالات متحده) و همچنین جهان سوم نگاه کنیم و اگر بخواهیم سرمایهداری را بهعنوان نظام اجتماعی تحلیل کنیم و بفهمیم که پویایی نیروهای اجتماعی آن چگونه بوده است، میتوانیم این تحلیل را برای ظهور پدیدههای خاص به کار ببریم.
آیا «دیدگاه نظام جهانی» برای خودش پیشینه فکری دارد؟
قبل از دوران ما – قبل از ده تا پانزده سال گذشته – سه مکتب فکری وجود داشت که من آنها را به عنوان مکتبهای مقاومت، هرچند موقت، در برابر علوم اجتماعی غالب تعریف می کنم. اولی مکتب Staatswissenschaft یا مکتب تاریخی اقتصاد سیاسی بود که با نامهای مختلف شناخته میشود. این مکتب در آلمان، بیش از هر چیز با نام گوستاو فون اشمولر مرتبط است، اما شامل بسیاری از متفکران دیگر (از جمله جوزف شومپیتر) نیز میشود. دوم مکتب تاریخنگاری Annales بود که در نیمه اول قرن بیستم در فرانسه ظهور کرد و پس از جنگ جهانی دوم به بلوغ رسید. و سومین، آشکارا، مارکسیسم است. اما مارکسیسم مجموعهای از ایدههای مورد استفاده جنبشهای اجتماعی است. به طور جدی در مورد آن بحث میشود، اما خارج از آکادمی زندگی میکند.
وجه اشتراکی بین این سه مکتب وجود دارد؟
من میتوانم بگویم عنصر اصلی مشترک بین این سه مکتب، این واقعیت بود که آنها مشکلات معرفتشناختی مربوط به علوم اجتماعی غالب را مطرح میکردند، و مهمتر از همه، منطق آنچه را که علوم اجتماعی قرن نوزدهم «بحث بزرگ» مینامید، رد میکردند. به عبارت دیگر، اختلاف بین «نوموتیک» (کسانی که فکر میکردند هدف علوم اجتماعی تعمیم در دورههای مختلف تاریخی است) و علوم اجتماعی «ایدئوگرافیک» (کسانی که فکر میکردند هدفشان توصیف چیزها از یک راه خاص است).
هر سه مکتب هر دو دیدگاه را اشتباه رد کردند. تعمیم در دورههای مختلف پوچ است، زیرا نمیتوان آنها را در چنین سطحی از ویژگیهایی که به ما در تجزیه و تحلیل جهان کمک کند، انجام داد. و خاص کردن توصیفها پوچ است، زیرا توصیف واقعیت بدون داشتن برخی مفاهیم از قبل غیرممکن است.
در عوض، هر سه مکتب معتقد بودند که یافتن یک مسیر میانی ضروری است، و برای تحلیل واقعیتهای تجربی لازم است مفاهیم ساختاری وجود داشته باشد – اما همچنین این دومی باید محدودیتهایی در زمان و مکان داشته باشد و باید به چیزی که من آن را نظامهای تاریخی خاص مینامم اشاره داشته باشد. برای مثال، هر سه به پدیدههای مادی زیربناییِ روبنای فرهنگی و سیاسی نگاه کردند. هر سه به نوعی برای پرداختن به دادههای تاریخی هدایت شدند. مارکسیسم بهویژه بار دیگر تأیید کرد که «طبیعت انسانی» مطلق وجود ندارد، و این مفهوم مفید نیست، بلکه مفهوم مفید آن چیزی است که در شیوههای مختلف تولید میگذرد. در دو مکتب دیگر نیز همین ایده وجود دارد که به گونهای متفاوت بیان شده است.
با این حال، هیچ یک از این سه مکتب نتوانستند هژمونی اندیشههای مسلط را در هم بشکنند. فکر میکنم این به دو دلیل برمیگردد. اول اینکه بین خودشان تقسیم شدند. مارکسیسم مطمئناً با دو مکتب دیگر که مکاتبی آکادمیک بودند همکاری نمیکرد، اما حتی این مکاتب دیگرنیز با هم ارتباط ضعیفی داشتند.
دلیل دوم این است که نقد آنها به اندازه کافی به اصل ماجرا نرسیده است. این نقدی اساساً معرفتشناختی بود – و چیزی که این مکاتب نمیفهمیدند این بود که این نقد باید در سطح تاریخنگاری نیز توسعه یابد. آنها باید در تمام تاریخ مدرن تجدید نظر میکردند. درعوض، آنها برخی چیزها را به عنوان حقیقت پذیرفتند، اما توضیحات متفاوتی از آنها ساختند. برای مثال، آنها این را مسلم میپنداشتند که بین اواخر قرن هجدهم و اوایل قرن نوزدهم یک گسست تاریخی عظیم در نیروهای تولید در انگلستان رخ داده است، یک پدیده دگرگونکننده جهان به نام انقلاب صنعتی. و همچنین یک گسست سیاسی عظیم به نام انقلاب بورژوایی، مانند آنچه در فرانسه رخ داده بود، وجود داشت. استدلال آنها در چارچوب این مقولات پیش میرفت که در واقع از سوی علوم اجتماعی غالب توضیح داده شده بود. من فکر میکنم این بیش از همه باعث کاهش اثربخشی آنها شد.
پس راه پیش رو چیست؟
من خودم را به این محدود میکنم که اگر ما از در نظر گرفتن دولت بهعنوان واحد کنش اجتماعی خودداری میکنیم، پس باید ماتریالیسم را جدی بگیریم، به این معنا که از اقتصاد شروع کنیم تا ببینیم اقتصاد کجاست و چیست. اقتصاد تقسیم اجتماعی واحد کار، فرآیند تولید یکپارچه است.
از این منظر، در دنیای مدرن، از نظر تجربی، همیشه نظامی وجود داشته است که فراتر از هر نظام دولتی، چیزی که من آن را «اقتصاد جهانی» مینامم (نه اقتصاد جهان) وجود داشته است و ارزش تأکید بر این تفاوت را دارد، زیرا این دومی نه به جهان خاص نظام سرمایهداری بلکه به جهان به طور کلی اشاره دارد.
اما اگر واحد تحلیل خود را یک نظام جهانی واحد در نظر بگیریم، اولین نتیجه این است که نمیتوانیم با مفاهیمی که با روش تطبیقی [بین موقعیتها] شرح داده شدهاند کار کنیم. ما نمیتوانیم از روشی که برای مقایسه یک واحد با ۱۳۶ واحد یکسان دیگر استفاده میکنیم استفاده کنیم، زیرا این دومی وجود ندارد: هیچ جهان شماره دومی برای مقایسه با جهان شماره یک وجود ندارد.
نتیجه این است که کل مشکل توسعه باید بهعنوان توسعه کل واحد دوباره فرموله شود. این تغییرات قابل توجهی را به همراه دارد: بهعنوان مثال، به جای اینکه ملتها، طبقات، اقشار اجتماعی و واحدهای داخلی به خودی خود وجود داشته باشند، و شاید به نوعی با یکدیگر مرتبط باشند، اکنون بهعنوان ساختارهایی در نظر گرفته میشوند که در مسیر توسعه تاریخی اقتصاد جهانی سرمایهداری توسعه یافتهاند. اینها پیوسته تغییر میکنند و باید بر اساس فرآیند سرمایهداری توضیح داده شوند، نه برعکس.
با چه عواقبی؟
این به معنای دیدگاهی کاملاً متفاوت از دیدگاه غالب قبلی است و به تعهد زیادی نیاز دارد. ناگهان متوجه میشویم که کار ۱۵۰ ساله علوم اجتماعی نیاز به بازنگری دارد: تمام تاریخنگاری را تغییر میدهد، دستگاه مفهومی ما را تغییر میدهد و دیگر نمیتوانیم آنچه را که در مورد طبقات، اقشار اجتماعی یا در مورد ناسیونالیسم گفته شده است، بدیهی بدانیم. از جمله مواردی که تاکنون به آن توجه چندانی نشده است این واقعیت است که حتی دادههای تجربی نیز تغییر میکنند. یکی از مشکلاتی که ما با آن روبرو هستیم، مسئله داده های کمّی است. خود کلمه «statistics» [آمار] از کلمه «state» [دولت] گرفته شده است – و این تصادفی نیست. آمار بهعنوان یک رشته و مفهوم در پایان قرن هفدهم ابداع شد: این به کارگزاران عمومی اشاره میکرد که به دنبال گردآوری انبوهی از دادههای کمّی بودند تا به حاکمان (هر چه مبنای حاکمیت آنها باشد) در تصمیم گیری کمک کنند.
آخرین سؤال – مارکسیسمِ مائو چه تأثیری بر توسعه ایده های شما داشته است؟
در جنبش جدید فکری در دانشگاههای ایالات متحده، اندیشه مائوتسه تونگ تا حدی بسیار تأثیرگذار بود. نقش بسیار مهمی در نقد اتحاد جماهیر شوروی داشت. پایان دهه ۱۹۶۰ دورهای بود که در آن تشکیلات مورد انتقاد قرار گرفت و برای بسیاری از مردم این تشکیلات شامل اتحاد جماهیر شوروی نیز میشد. این دوره بهاصطلاح تنشزدایی بین ایالات متحده و اتحاد جماهیر شوروی بود و مطمئناً این قضیه مشخص شد که در بقیه جهان اتحاد جماهیر شوروی از آنچه من «جنبشهای ضدسیستمی» مینامم حمایت نمیکند.
بنابراین، انتقاد چینی از اتحاد جماهیر شوروی به بخشی از تفکر رادیکال آمریکایی تبدیل شد. این خیلی مفید بود. زیرا به افراد- حتی کسانی که خود را مائوئیست میخواندند – این امکان را میدهد که به مارکسیسم ارتدوکس نیز بهطور انتقادی نگاه کنند. یعنی به آنها این امکان را می داد که از نظر فکری آزادانه به آنچه در حال وقوع است نگاه کنند.
اما من فکر می کنم که مهمترین ایده در اندیشه انتقادی مائوتسه تونگ از مفهوم – انتقادی تند و صریح از استالین، اما هرگز با این عبارات مطرح نشده است – ادامه مبارزه طبقاتی در کشورهایی است که خود را سوسیالیست می نامند. این به وضوح از سوی انقلاب فرهنگی نشان داده شده است. به طرز متناقضی، حتی شکست مائو نیز تأثیر مفیدی داشت. زیرا بسیاری صرفاً مارکسیسم ارتدکس و از نوع شوروی را با پذیرش غیرانتقادی هر آنچه چینیها میگفتند جایگزین کرده بودند. اما هنگامی که این نیز از بین رفت، مردم واقعاً مجبور شدند روی قدرت خود حساب کنند.
امروزه، ایدههای مارکسیستی (یا بهعبارت دیگر اصطلاحات مارکسیستی) همچنان در ایالات متحده و – من معتقدم – در سراسر جهان گسترش مییابند. من هنوز فکر میکنم که پیشرفت اصطلاحات مارکسیستی با پیشرفت اصطلاحات مسیحی در قرن دوم و سوم قابل مقایسه است. ما به سمت جهانی حرکت میکنیم که در آن همه از اصطلاحات مارکسیستی استفاده کنند. پنجاه یا صد سال دیگر طول می کشد، اما ما به آنجا خواهیم رسید. و من فکر میکنم که این امر وضعیتی بسیار مطلوب ایجاد خواهد کرد.
از یک طرف، اگر از یک اصطلاح خاص استفاده کنید، مجبور میشوید پیش فرضهایی را که در درون آن نهفته است بپذیرید، و در این مورد، اینها پیش فرضهایی هستند که من اصلاً از آنها ایرادی نمیگیرم. اما از سوی دیگر، این نیز درست است که وقتی یک اصطلاح جهانی میشود، هر فرد از نظر فکری آزاد است که در درون آن، به شکلی درونی فکر کند.
من فکر میکنم که به لحظه گسست سیاسی قطعی در مارکسیسم واحد (که در جنبش مارکسیستی واحد جهانی منعکس شده) و تولد هزار مارکسیسم نزدیک میشویم. این بدان معناست که ما واقعاً میتوانیم به همان شیوهای که مارکس عمل کرد، به شیوهای انتقادی، اندیشهورزانه، و سیاسی شروع به کار کنیم. همه آن چیزهایی که مدتهایی است طولانی انجام نشده است.
پانوشت
مقاله اصلی را در این لینک بخوانید.
مشارکت کنندگان:
امانوئل والرشتاین (۱۹۳۰-۲۰۱۹) جامعه شناس و تاریخدان اقتصادی بود که کار او بر نظریه نظامهای جهانی متمرکز بود.
نیکولتا استام استاد سیاست اجتماعی در دانشگاه لا ساپینزا رم است.
لوکا ملدولسی استاد اقتصاد در دانشگاه ناپل است.
دیوید برودر، ویراستار ژاکوبین در اروپا و مورخِ کمونیسم فرانسوی و ایتالیایی است.