نظریه پسااستعماری به سوی جهانسازی[1] روانشناسی انتقادی
این فصل نظریه پسااستعماری را هم به عنوان نقطه قوتی برای نقد روانشناسی و هم منبعی نظری برای توسعه جایگزینهایی انتقادی برای/در روانشناسی در نظر میگیرد. روانشناسی آکادمیک جریان اصلی و روانشناسیهای موجود در حال حاضر به طور مشابه از نظر مسئلهمندی و منابع نظری و مکانها، نهادها و عوامل اصلی بازتولید خود، غرب محور باقی ماندهاند. علاوه بر این، تاریخنگاری انتقادی در روانشناسی، مفروضات معرفتشناختی و شیوههای بازنمایی را آشکار میکند که این رشته در طول تاریخ با آنها درآمیخته است – بواسطه استعمار و نژادپرستی غربی آگاه گشته و همچنین بدان آگاهی بخشیده است. (Bhatia 2002; Richards 2012). بنابراین، نظریه پسااستعماری بواسطه ارزش اسمی خود ابتدا دیدگاهی انتقادی در مورد فرضیات استعماری، بازنماییها و حذفیات موجود در روانشناسی که بدان واسطه روانشناسی را حتی در ظواهر انتقادی آن تحت پیگرد قرار میدهد؛ و در مرتبه دوم، واژگانی در حال رشد وغالباً روانشناختی را برای استنطاق «پسااستعماری» در صورتبندیهای فرهنگی و تحولات جوامع خاص پسااستعماری (یعنی مستعمرات سابق) آشکار میسازد و یک وضعیت پسااستعماری به طور کلی جنجالیتر، که با بازگشت علائم ترومای استعماری و ظهور اشکال جدید (غالباً ترکیبی) بیان، تعلق و شناسایی در فضاهای برزخی تبادل فراملی مشخص میشود، ارائه میدهد. قویترین ادعای نظریه پسااستعماری، که مستقیماً مربوط به روانشناسی انتقادی است، این است که این امر در شرایطی نقش داشته است که شاید برای اولین بار در فضای دانشگاهی غرب، «موضوعات پسااستعماری به جای اینکه به عنوان ابژه دانش شناخته شوند، در قامت سوژه مطرح میشوند» (Young 2001: 63)
این فصل نه تنها توصیفی بلکه حامل نوعی ارزشیابی است. نظریه پسااستعماری مسلماً زمینههای نظری قابل توجهی را برای بررسی انتقادی مجدد روانشناسی، نه تنها در رابطه با همدستی تاریخی آن با استعمار و نژادپرستی، بلکه در رابطه با «بینالمللیسازی» جدیدتر و هنوز به اندازه کافی مورد استنطاق قرار نگرفته فراهم میکند (Brock 2006) به طور خاص، این «جهانسازی» روانشناسی انتقادی، یعنی روند مداوم آشکارسازی و تصویربرداری از افقهای فرهنگی، سیاسی و معرفتشناختی روانشناسی انتقادی را پشتیبانی میکند. استنطاق از شرایط پرداختن به موضوعات و موقعیتهای خارج از مبداء و خاستگاه، مطالبه کردن، مطالبهای دائمی برای مکانزدایی و مرکززدایی در مقابل مطالبه خودخواهانه روانشناسی، برای تلاش جهت «بینالمللی» بودن هم در سطح جهانی و هم بومی (خانا 2004؛ رُی و اونگ 2011) با این حال، نظریه پسااستعماری و روانشناسی (انتقادی) برای اتحادی مولد اغلب دقیقا در نقطهای وارد میشوند که سیاست پیشینی نسبت به نقد آسیبپذیر است. در حالی که نظریه پسااستعماری اغلب خود را به عنوان وارث آکادمیک مبارزات استعماری جهان سوم و قهرمانان اصلی و نظریهپردازان آن معرفی میکند (یانگ، 2001)، این رابطه پیچیدهتر است. طبق نظر لازاروس (2011: 21)، نظریه پسااستعماری خود را از طریق پیشفرضهای سیاسیای متمایز میکند، که شامل «یک رویکرد بنیادی ضد مارکسیسم»، «انکار همسانی همه اشکال ناسیونالیسم و اتخاذ رویکرد متناظر نسبت به مهاجرت، آمیزگاهی، دو رگهای و چند فرهنگی»، «انزجار از دیالکتیک» و« امتناع از یک الگوی متخاصم یا مبتنی بر مبارزه از سیاست». استعمارزدایی همچنان در دستور کار قرار دارد، اما معنای آن در نظریه پسااستعماری از نگرانی در مورد موقعیت ساختاری جهان سوم (یا اخیرا ، جنوب جهانی) در نظام جهانی سرمایهداری به افزایش مشغله در مورد پیش نیازهای فرهنگی و روانشناختی آن تغییر مییابد.
در نتیجه، «روانشناسی» (یا شیوههای «روانشناختی» تحلیل و نقد) اغلب در نظریه پسااستعماری به عنوان جایگزینی برای رویارویی نظاممند سرمایهداری در گستره تاریخی جهان ظاهر میشود. به عبارت دیگر، روانشناسی با تبدیل شدن به بخشی جدایی ناپذیر از بازتعریف سیاست در نظریه پسااستعماری، تعریف جدیدی پیدا میکند، نه تنها در تغییر از اشکال سیاسی-اقتصادی به اشکال فرهنگی و روانشناختی تجزیه و تحلیل، بلکه همچنین در چشم پوشی از آسیبشناسی «مدرنیستی» از ستم استعماری و مفصلبندیها و تحرکات آزادی خواهانه. این امر، این سوال را به وجود میآورد که آیا سهم نظریه پسااستعماری در افشا ساختن و شکست دادن غربمحوری روانشناسی همچون نقدی واقعی عمل میکند، یا اینکه در عوض تمایل معاصر به روانشناسیکردن سیاست و به کارگیری مجدد روانشناسی را (حتی اگر این روانشناسی کاملا از انواع جریان اصلی متفاوت باشد) در منطق فرهنگی معاصر امپریالیسم سرمایهداری بیشتر پیش میبرد.
نظریه پسااستعماری: مکانها، تعاریف و تضادها
دو دهه پیش جاکوبی (1995: 30) ادعا كرده بود كه «پسااستعماری» به «متاخرترین اصطلاح خیره کننده ذهن دانشگاهی» تبدیل شده است، در حالی كه دیرلیک (1994) به وجود «هاله پسااستعماری» در آكادمی غرب اشاره كرد. آنچه در آن زمان به آن اشاره داشتند، افزایش مركزیت اصطلاحی است كه نه به معنای توصیفی تاریخی، برای تعیین جوامعی كه در دوره پسااستعماری وجود داشتهاند، بلكه از نظر تئوریک برای استنطاق از تأثیرات گسترده فرهنگی استعمار استفاده میشده است (اشتکرافت و همکاران 2007) جایی که این «تأثیرات» شامل سازشناپذیری و دگرگونی فرهنگهای استعماری – از جمله اعمال روزمره، شیوههای بازنمایی آکادمیک، ادبی و فرهنگی مردمی، الگوهای تشخص و هویت، اشکال ظلم و راهبردهای رهایی بخش- در مستعمرات سابق و کلان شهرهای استعماری است. در حقیقت، بیشتر آنچه نظریه پسااستعماری نامیده میشود از متون دانشگاهیان جهان سومی(غالبا الیت) مستقر در موسسات دانشگاهی غربی نشأت میگیرد و حاکمیت و سلطه فکری اروپا… را به چالش میکشد، یعنی به چالش کشیدن محدویت قومیتگرایی غربی و این فرض که دیدگاه مرد سفید پوست غربی هنجار و واقعیت است»(یانگ 2001: 65)، در حالی که در عین حال مختصات مکانی و سیاسی انتقاد از استعمار را تغییر میدهد. همانطور که دیرلیک (1994: 332) تاکید دارد، از آنجا که «پسااستعماری از امری تثبیتشده برای مکانهای جهان سومی رها شده است، هویت پسااستعماری دیگر ساختاری نیست، بلکه گفتمانی است». این بدان معناست که نظریه پسااستعماری با تمرکز بیشتر بر معرفتشناسی و سیاست بازنمایی، عمدتاً متکی به نقد متنی و کاربردهای تحلیل گفتمانی، و امتیاز دادن (در واقع در بعضی مواقع رمانتیک کردن) به دیدگاه آواره تبعیدی، هویت دانشگاهی خود را جعل کرده است.
از آن زمان این حوزه خود را به عنوان «یک گفتمان مهم انتقادی در علوم انسانی» (Gandhi 1998: viii) نخستین بار در بخشهای مطالعات ادبیات و فرهنگ، «که در آن به عنوان حرکتی برای گذار از حاشیهنشینی ادبیات غیر غربی به کانون اصلی» (چیبر 2013: 11)، اما به طور فزایندهای در زمینههای علوم انسانی و اجتماعی در زمینههای مرتبط کاربرد پیدا میکند. (گو 2013؛مکلئود و بهاتیا 2008). امروزه چهرههای بنیانگذار و متون بنیادی آن تقدس یافتهاند (شرقشناسی ادوارد سعید، مقاله آیا زیردستان میتوانند صحبت کند؟ اسپیواک، مکانِ فرهنگ هومی بهابها، محلی کردن اروپا از دیپش چاکارابارتی)؛ مجلات و کنفرانسهای آن نهادینه شده است (مجلات مداخلات و مطالعات پسااستعماری؛ موسسه مطالعات پسااستعماری مستقر در استرالیا و کنفرانسهای دوسالانه انجمن مطالعات پسااستعماری)؛ و بازتولید آن با برنامههای تحصیلات تکمیلی، بورسیههای فوق دکترا و تعداد زیادی ناشر کتابهای مقدماتی و راهنما و دورههای آموزشی برای خوانندگان فراهم شده است. علاوه بر این، نظریه پسااستعماری نه تنها توانسته است خود را بیان کند و با بلندپروازیهای نظری و سیاسی خود را هم راستا کند – به قول بهابها (1994: 252)، «برای تغییر نام پست مدرن از منظر پسااستعماری» – با کمک روانکاوی رایج، نویسندگان پست مدرنیست و پساساختارگرایانی همچون لاکان، دریدا و فوکو (یانگ 2001)، برخی از نظریهپردازان و فعالان برجسته مبارزات استعمار تاریخی از جمله برجستهترین آنها، از دیدگاه روانشناسی انتقادی، یعنی فرانتس فانون را نیز به خود اختصاص داده است (بهابها 1994؛ یانگ 2001). این روند نظریه پسااستعماریای با سرمایه عظیم فرهنگی و بازاریابی دانشگاهی را فراهم آورده است، که در عین حال به آن اجازه میدهد حداقل از لحاظ لفظی، خود را به عنوان گفتمان سیاسی رادیکال و مجموعهای از اعمال نشان دهد.
با این حال، حتی اگر نظریه پسااستعماری توانسته است نفوذ خود را فراتر از مطالعه تخصصی تولید ادبی به زبانهای اروپایی ناشی از سلطههای استعماری پیشین گسترش دهد تا به طور کلی به رویکرد فرارشتهای عمدهای در علوم انسانی تبدیل شود، همچنان زمینهای باقی مانده است که بدون پنهان ساختن اختلافات داخلی آن یا اغراق در تکینگی جهتگیری انتقادی آن، تعریف آن بسیار دشوار خواهد بود. به عنوان مثال، گو (2013: 29) از نظریه پسااستعماری به عنوان «بدنهای از متون و اندیشههایی که به سستی در کنار هم قرار گرفته یاد میکند که ساختارهای حامی استعمار غرب و میراث آن را نقد کرده و هدف قرار میدهد. و از این مهمتر، نظریه پسااستعماری هر گونه انسجام نظری را مدیون نحوه تعریف و رویکرد به این ساختارهای حمایتی است. همانطور که گُو (2013: 29) ادعا میکند، «یکی از سهمهای برجسته نظریه پسااستعماری تأکید بر ساختارهای فرهنگی، عقیدتی، معرفتی یا حتی روانشناختی است». شاید از قضا یکی از شدیدترین منتقدان این حوزه تعریف مفید دیگری ارائه کرده باشد:
[از] عناصر اصلی نظریه پسااستعماری این است که به شکلی انتقادی منطق فرهنگی ملازم با امپریالیسم را آشکار میکند. در حقیقت، این مقاله انواع گفتمانها، معرفتشناسیها، الگوهای فرهنگی، بازنماییها و ایدئولوژیهایی را که جزئی از امپریالیسم غربی بودند – که در گفتمانهای روزمره، رمانها، آثار هنری، مجلات علمی یا قومنگاریها تجسم مییابد – بررسی میکند. از این لحاظ، نظریه پسااستعماری به کل فرهنگ سلطه جهانی غرب حمله میکند.
(Chibber 2013: 29–30, emphasis added)
نظریه پسااستعماری را میتوان علی رغم تنوع درونی، به طریقی مشخص کرد که در آن به طور همزمان فرهنگ را در روایتهای خود، نه تنها در باب اثرات استعمار، بلکه به طور کلی در ماهیت تحولات جهانی معاصر متمرکز و نسبی میکند. این تمرکز بر فرهنگ به ویژه در توصیف بهابها (1994: 245) از این زمینه به عنوان «شاهد نیروهای نابرابر و ناهموار بازنمایی فرهنگی درگیر در مسابقه اقتدار اجتماعی و سیاسی در نظم مدرن جهان» مشهود است. از نظر بهابها، به طور قابل ملاحظهای، نظریه پسااستعماری به سادگی در مسیر نمودها و تحول فرهنگی درون مختصات زمانی، مکانی و سیاسی موجود در درون روایتهای مدرنیستی اروپایی از یک نظم جهانی بینالمللی یا جهانی حرکت نمیکند. در عوض، نظریه پسااستعماری آنچه را که اساساً یک گسست «پست مدرنیستی» است، ارائه میکند: هم الاهیاتهای بسطیافته روایتهای سرمایهداری لیبرال و هم روایتهای مارکسیها از تاریخ جهان؛ معادله فضای سیاسی و هویت ها با چارچوب سیاسی مدرنیستی دولت-ملتی و هویتهای فرهنگی ملی (یا ملی شده)؛ و تقلیل تخاصم اجتماعی به «یک ساختار دودویی از مخالفت» مانند مبارزه طبقاتی یا جهان سوم در برابر جهان اول. در عوض، نظریه پسااستعماری «مجبور به شناسایی مرزهای فرهنگی و سیاسی پیچیدهتری است که در قله این سپهرهای سیاسی اغلب مخالف وجود دارد». (بهابها 1994: 248)
این بدان معناست که فرهنگ، هم در شکل روزمره و هم در شکل رسمی، در شرایطی دوباره مفهومسازیشده که اکنون – فراتر از اثرات تقلیل دهنده و خشونتآمیز اشکال استاندارد شناخت و شیوههای بازنمایی – تحولات و جابجاییهای دورگهای و آمیزشی آن را منعکس میکند. فرهنگ، یعنی، «تولید ناهموار و ناقص معنا و ارزش، که در عمل بقای اجتماعی تولید شده است» (بهابها 1994: 247). از منظر نظریه پسااستعماری، فرهنگها به دو شکل متعارف تولید زیبایی شناختی و یا روایتهای رمانتیک از سنتهای رایج ارگانیک که به منظور تأیید ادعاهای قومی و ملی گرایی است، قابل تقلیل نیست. در عوض، بهابها آنچه را که ابعاد فراملی و ترجمهای فرهنگ می داند، پیش زمینه می کند: فراملی، «زیرا گفتمانهای پسااستعماری معاصر ریشه در تاریخهای خاص جابجایی فرهنگی دارند»[تاکید در متن اصلی است]؛ ترجمهای، «زیرا چنین تاریخ های فضایی از تغییرمکان- که اکنون با جاه طلبیهای ارضی فنآوری رسانهای«جهانی»همراه است – این سوال را مطرح می کند که فرهنگ چگونه دلالت میکند، یا آنچه با فرهنگ نشان داده میشود، مسئلهای کاملاً پیچیده است».
همانطور که توصیفات و تعریفات فوق صریح و روشن است، نظریه پسااستعماری فرهنگ را به عنوان منبع سلطه و مقر و استراتژی مقاومت در بافت استعمار غرب و پیامدهای آن در نظر میگیرد. بر این اساس، تمرکز عمدتاً بر اشکال غربی شناخت و الگوهای بازنمایی در حوزه وسیعی از تولید متنی استعماری بوده است: گزارشهای علمی، تأمل فلسفی، مردمنگاریها، ادبیات، سفرنامه، نقشه، عکس، سینما و غیره.(احمد 1992 ؛ اشکروفت و دیگران 1989 ؛ بلانت و مک ایوان 2002؛ کریسمن و ویلیامز 1993؛ کلارک 1999؛ فاستر 1999؛ هاگان 2000 ؛ سعید 1978، 1993؛ یانگ 1990). از این لحاظ نظریه پسااستعماری را میتوان به شکلی از تحلیل گفتمان استعماری با هدف ساختارشکنی آنچه سعید (1978) «شرقشناسی»، یانگ (1990) «اسطوره سفید» و کوئتزه (1989) «متن سفید» نامیده است تشبیه کرد: متنهایی که در آن «دیگری» به عنوان تحریف شده (غیرانسانی یا بیگانه)، فاقد عاملیت و بیرون از تاریخ جایگذاری شده، استعمار میشود. بنابراین مداخلات متنی آن با هدف «تغییر دادن چهره پیکربندی استعمارگر و تغییر مکان استعمارهای بازنمایی شده در محل، و[…] نوشتن جهان مستعمره به شکل عقبمانده در سالنامههای تاریخ جهان» ( پرری 1997: 21). یا، در توصیف درخور چیبر (2013: 30–31) از این جنبه از حرفه انتقادی نظریه پسااستعماری:
با تداوم فرهنگ امپریالیسم، باید نوع جدید و متفاوتی از دانش تولید شود تا به آگاهی استعمارزدا کمک کند. نظریه پسااستعماری با میراث استعمار دست و پنجه نرم میکند و به دنبال بازنماییها یا دانشهایی است که طعمه گزارههای نادرست دانش استعماری و خشونت معرفتی نشوند. به همین دلیل است که آن را نظریه پسااستعماری مینامند: این نظریهها (دانشها)، در پی شیوههای انتقادی بازنمایی از جهان و تاریخها هستند تا شیوههایی که نحوه شناخت امپریالیسم را تأیید یا حفظ کنند.
مفصلبندی بازنماییهای جایگزین، دانشها و سیاست – نوشتن تاریخ از نقطه نظر «طبقات مادون» (گوها 1997)، «محلی کردن» اندیشه اجتماعی اروپا و احیای آن «از منظر و برای حاشیه» (چاکارابارتی 2000: 16)، خنثی کردن ذات مشتقشده آینده سیاسی ارائهشده از سوی ناسیونالیسمهای جهان سومی (1993; Lazarus 1999 Chatterjee 1986,) و غیره – منبع اصلی نوآوری مفهومی، تجربی و سیاسی در نظریه پسااستعماری بوده است. نظریه پسااستعماری با فاصله گرفتن از تجزیه و تحلیل مارکسیستی و به ویژه سیاستهای ملیگرایانه، و اتحاد با برنامههای مختلف پستمدرنیسم و پساساختارگرایی در علوم انسانی (بهابها 1994 ؛ لازاروس 2011) به مکانی پر جنب و جوش برای تولید و بازگرداندن مفاهیم با هدف تسخیر فرهنگ و عاملیت غالبا در روشهای مقاومت و دگرگونی روزمره و اغلب زیباییشناختی، تبدیل شده است. این زمینه مملو از کارهای ریشهزدایِ «دگرگونی»، «دوسوگرایی»، «تصاحب»، «ایجاد آزار»، «دیاسپورا»، «تبعید» ، «مرزها»، «دورگه» / «دو رگه کردن»، «بینابینی»، «آمیزگی» و «ترجمه» است. (یانگ 1995؛ اشکرافت و همکاران 2007؛ احمد 2014) – متافیزیکی واقعی از بینابینی، تحرک و تبدیل شدن كه از یک جهان اجتماعی صحبت به میان میآورد كه از مفروضات اندیشه سیاسی مدرن و ذهنیتهای مرکز محور گسیخته که از احکام مدرنیستی و سنتگرایانه تعلق سیاسی فرار میکنند.
در حالی که نقد آن بر خرد استعماری، همراه با بسط مجموعهای بزرگ از مفاهیم با هدف اینکه شیوههای آسیبدیده و مقاومت را در برابر سوژهمندی و تبدیل شدن فرهنگ به تمرکز تحلیلی قرار دهد، بر اهمیت نظریه پسااستعماری به عنوان گفتمانی انتقادی تأکید میکند، این حوزه همچنین آماج حملات پر سر و صدا قرار گرفته است (دیرلیک 1994 ؛ لازاروس 2011 ؛ پاری 2004). به عنوان مثال ایگلتون (1998) ادعا میکند که نظریه پسااستعماری نه تنها شرایط متنوع ژئوپلیتیک و فرهنگی را یکدست میکند، بلکه از قضا یک روش اروپامحوری را برای رویت و مشاهده، جهانی میکند. او ادعا میکند، نظریه پسااستعماری به «شیوه پست مدرنیستی حفظ همه چیز در جنوب پالرمو» تبدیل میشود (ایگلتون 1998: 24). کِنِدی به نوبه خود، (2003: 17) «اصطلاحات خاص بیروح و ذهنی نظریه پسااستعماری، «ذاتیسازی اغلب خام آن از غرب و دیگری به سان مخالفی در وضعیت دوگانه، و مهمتر از همه، ظن عمیقا ریشهدار آن در مورد تفکر تاریخی» را نفی میکند. به همین ترتیب به شکلی تیز و برنده، اما از درون خود حوزه نظریه پسااستعماری، لومبا (1998: xv) آن را به عنوان تشکیلات به طور فزایندهای باب روز و شخصیتمحور توصیف میکند. مقالاتی از تعداد معدودی از منتقدان بِرَندشده [که] از اهمیت بیشتری نسبت به خود این حوزه برخوردار شده اند، که «با اصطلاحات فزایندهای فرمولی یا تقلیلیافته که از موقعیتهای انضمامی انتزاع میشوند» کار میکنند. به عبارت دیگر، نظریه پسااستعماری خطر تبدیل شدن به کالای فکری دیگری (غربی) را دارد که منعکسکننده و تامینکننده منافع علمی – افراد، موسسات، رشتههای تحصیلی –در زمانهی جهانیسازی نئولیبرالی است، و نه عملی نظری که اقتصاد سیاسی تولید دانش را در مقیاس جهانی بهم بریزد.
به همین اندازه انتقاد از سیاستهای نظریه پسااستعماری نیز جدی است. همانطور که لازاروس (2011: 14) اشاره میکند ، در نظریه پسااستعماری «مارکسیسم به عنوان یک افق سیاسی امکانپذیر از بین رفته است». این فاصله گرفتن از مارکسیسم، به ویژه به عنوان تحلیلی از امپریالیسم و استعمار، نظریه پسااستعماری را در معرض چالشهای جدی در ارتباط با رابطه آن با سرمایهداری قرار داده است (چیبر 2013؛ لازاروس 2011). نخست، نظریه پسااستعماری به دلیل نادیده گرفتن نقش سرمایهداری در تأثیرگذاری و حتی شکل دادن به فرهنگهای استعماریای که مورد مطالعه قرار میدهد، مورد انتقاد قرار گرفته است. از نظر دیرلیک (1994)، نظریه پسااستعماری، با دور زدن نقش اساسی که سرمایهداری به عنوان «نیروی محرک» در امپریالیسم غربی و فرهنگهای استعماری بازی کرده است، در واقع یک ایده ایدئولوژیک، آنچه که قرن بیست و یکم را «به یک تاریخ طولانی و در عین حال ناگسستنی پیوند میدهد، که از سوی نظریه پسااستعماری به اشتباه تصور میشود که تقریباً در سال 1975 تاریخ امپریالیسم سرمایهداری به پایان رسیده است»(لازاروس 2011: 15). دوم، نظریه پسااستعماری نیز به دلیل نادیده انگاشتن شرایط تولید و بازتولید خود، مورد انتقاد جدی قرار میگیرد، از این رو راهی که حتی گفتمانهای آکادمیک به ظاهر انتقادی تحت انقیاد پویایی سرمایهداری قرار میگیرند را پنهان میکند (دیرلیک 1994؛ لومبا 1998).
در حقیقت، از نظر منتقدان، نظریه پسااستعماری نه تنها از نقش سرمایهداری غافل میشود، بلکه خودش را در منطق بازتولید جهانی آن ترسیم می کند. مطمئنا، سرمایهداری معاصر دقیقا در مواردی سرمایهگذاری میکند که نظریه پسااستعماری تمایل به تجلیل از آنها را دارد: تفاوت فرهنگی، زیباییشناسی زندگی روزمره و تحرک؛ سرمایهداری تقریباً خواستار «دوگانگی» و «آمیختگی» است، زیرا «ایجاد طبقات تابع ادغام یا اتحاد با سرمایه جهانی» را دنبال میکند (دیرلیک 1994: 354). این بدان معناست که نظریه پسااستعماری نه تنها به خاطر مبهم ساختن رابطه فرهنگ و قدرت در دنیای معاصر، بلکه به دلیل اینکه بخشی از منطق فرهنگی سرمایهداری متاخر است، متهم است. این امر هر شرحی از تجلیل از سهم نظریه پسااستعماری را میتواند در روانشناسی انتقادی و بالعکس از همان ابتدا وارونه سازد، زیرا همانطور که پارکر (2006: 53) اشاره میکند، اتحاد با روانشناسی به راحتی روشهای جذب نظریه پسااستعماری را دو چندان میکند و سپس، از طریق عمل ویژه نگارش پُر تَکلّف برای مراجعین سخن میراند که اکنون سرمایهداری جهانی بیشتر مشتاق کار با آنها است. . . »
نظریه پسااستعماری و روانشناسی انتقادی
درگیری روشمند با نظریه پسااستعماری در روانشناسی انتقادی هنوز نسبتاً نادر است. هوک (2005: 475) از نظریه پسااستعماری به عنوان «منبع نظری» و «شیوهای برای نقد» یاد میکند که برخلاف مارکسیسم، فمینیسم، روانکاوی و پساساختارگرایی، به طور قابل توجهی در درک خود و بسط روانشناسی انتقادی غایب است؛ «دامنه گستردهای از انتقاد و نظریه که هنوز نتوانسته است به گفتمان روانشناسی راه یابد» (479). مکلئود و بهاتیا (2008: 576) مروری بر نظریه و روانشناسی پسااستعماری خود را با همین ادعا آغاز میکنند: روانشناسی پسااستعماری نه در مرحلهای ابتدائی که در واقع در مرحلهای جنینی قرار دارد…در اینجا در حال حاضر تعداد کمی از محققان روانشناسی وجود دارند که در آنچه به صراحت نظریه و تحقیقات پسااستعماری خوانده میشود، همکاری میکنند. دست آخر، فِروش (2013: 141) ادعا میکند که روابط بین روانشناسی و نظریه پسااستعماری «از طرق مختلفی برقرار میشود، بیشتر آنها ناخوشایند است». جایی که این رابطه انتقادی ایجاد شده است، عمدتا مربوط به بحث روانشناسی بوده است. «برعکس، درگیری روانشناختی با موضوع پسااستعماری، با توجه به موضع سادهانگارانه غیرسیاسی که معمولاً روانشناسی دانشگاهی اتخاذ میکند، نسبتاً نادر است» (فِروش 2013: 141).
علیرغم این، نسبت آشکاری بین اهدافی که زمینه مطالعات پسااستعماری را پیش میبرد و اهدافی که به پروژه روانشناسی انتقادی شکل میدهند، وجود دارد. نخست، نظریه پسااستعماری نقطه قابل توجهی را ارائه میدهد كه از آن جا میتوان نقدهای مربوط به روانشناسی غربی را به عنوان یک ساختار فرهنگی با ریشههای خاص تاریخی به كار برد (دانزیگر 1997: 181)، و به طور مشخصتر، نسبت به تأثیرات سیاسی آن در چارچوب امپریالیسم و استعمار که میتواند گسترش یابد. (بهاتیا 2002؛ بریکمن 2003؛ برمن 2007؛ خانا 2004) دوم، نظریه پسااستعماری، روانشناسی انتقادیای با مجموعهای غنی از منابع نظری و راهبردهای سیاسی ارائه میدهد، که اغلب با موضوعات سوژهمندی، آسیبهای استعماری و رهایی، که ممکن است برای باز کردن فضاهای جدید و ایجاد روشهای جدید تحقیق در روانشناسی انتقادی استفاده شود، سازگار است. (هوک 2005،2011؛ اولیور2004؛ وارْد 2013). سوم ، و در درجه اول از طریق تعامل و توضیح بیشتر در مورد سبکهای «روانشناختی» انتقادی موجود در نظریه پسااستعماری (فانون1967؛ ممی1965؛ ناندی 1983)، روانشناسی انتقادی نیز ممکن است به بسط و گسترش بیشتر نظریه پسااستعماری کمک کند (فِروش 2013؛ هوک 2011). طبق گفتههای فِروش (2013: 141–142)، «شاید بتوان ادعا كرد كه روانشناسی و نظریه پسااستعماری به یكدیگر احتیاج دارند.»
نظریه پسااستعماری و نقد روانشناسی
انتقاد پسااستعماری از روانشناسی جریان اصلی بر این موضوع متمرکز است که چگونه این رشته «موجب پیشبرد امپریالیسم اروپا در زمینههای استعماری و پسااستعماری شده است» (بهاتیا 2002: 377)، به ویژه هدف قرار دادن سهم تاریخی این رشته در نژادپرستی علمی (ریچاردز 2012 ؛ تئو 2005 )، ترسیم قوممدارانه و «شرق شناسانه» آن از دیگری استعمارگر (بهاتیا 2002، بولهن 1993، برمن 2007، بریكمن 2003)، نقش سیاسی آن در دولت استعماری در كشورهایی مانند آفریقای جنوبی و هند (بوتچارت 1998؛ كومار 2006؛ لوو 2002 ؛ ناندی 1983)، سوگیری غربی معرفتشناسی و روششناسی آن (اوزاکی ، دیوید و ابلمن 2008؛ اسمیت 1999 ؛ تئو 2005) و ماهیت نامتعادل و هنوز غربمحور «بینالمللی سازی» فعلی آن (Staeuble 2006). به شکل قابل توجهی، این انتقادها به روانشناسی انتقادی نیز کشیده میشود، و آن را مجبور میکند تا حدی که به همین ترتیب در «نظم اروپا محور علوم اجتماعی» قفل شده است، استنطاق کند (Staeuble 2006). به عنوان مثال مکلئود و ویلبرهام (2006)، مطالبه خود برای تعامل با نظریه پسااستعماری را بر مبنای نیاز محسوس به مسئلهمند ساختن رابطه بین محلی و جهانی در روانشناسی انتقادی استوار میکنند. در انتقادی که به طور خاص از کمکهای برنامهای پارکر (به عنوان مثال 2002 ، 2005) در این زمینه انجام شده است، آنها استدلال میکنند که «ذکر جزئی و حذف استعمار و پسااستعمار از سوی او، و عدم تعامل مداوم او با نظریهپردازان پسااستعماری، به این معنی است که زمینهسازی کار پارکر در مسائل محلی مستلزم حجم زیادی کار تحلیلی است.
جدا کردن روانشناسی انتقادی از مرکزگرایی غربی آن قطعا حیاتی است – با گسترش نگاه به تجارب غیرغربی یا «مادون» (به عنوان مثال سوارتز 2005) و وادار کردن آن به تعامل با جهان معاصر از نقطه نظر مناطقی که، به جای اینکه صرفا از جریان پسرو توسعه غرب پیروی کند، مسلماً پیشگامان تغییرات فرهنگی جهانی و آیندههای سیاسی در حال تغییر بودهاند (کوماروف و کوماروف2012؛ کوننل 2007). اما در حالی که نظریه پسااستعماری ابزاری را ارائه میدهد که با استفاده از آنها میتواند جابجایی توسعه یک جانبه حتی روانشناسی انتقادی در اقتصاد سیاسی تولید و مصرف علوم اجتماعی جهانی را تسهیل کند، اما در این زمینه محدودیتهای مهمی نیز ایجاد میکند. نظریه پسااستعماری که خود در دانشگاههای غربی (غالباً الیت) واقع شده است، اغلب «برای گسترش حوزه گفتمان آکادمیک (در سمینارها، کنفرانس ها، مجلات اختصاص داده شده در تهیه اصطلاحات خاص مبهم) به طور غیر انتقادی به زمینههای غیرغربی صادر میشود (پارکر 2006: 52). البته نظریه پسااستعماری میتواند «بومی» باشد – اما در مورد مارکسیسم، پساساختارگرایی و فمینیسم نیز همین امر وجود دارد. در حالی که ممکن است در واقع سیاست مکانیابی و بازنمایی و گسترش جایگزینهای انتقادی به جریان اصلیِ رویکردهای غربی در روانشناسی را تحریک کند (مکلئود و بهاتیا 2008)، اما قطعاً هیچ نوش دارویی وجود ندارد. به قول گوتیرس رودریگز (2010)، خطابت پسااستعماری، خود همچنان نیاز به استعمار دارد.
نظریه پسااستعماری به مثابه منبعی برای روانشناسی انتقادی
از نظر دیگران ، جذابیت نظریه پسااستعماری نسبت به ظرفیت آن کمتر از آن است که بتواند به نقد روانشناسی بیفزاید و توانایی آن بیشتر در فراهم کردن منابع برای تجزیه و تحلیل انتقادی برای روانشناسان منتقد است (هوک 2005، 2011؛ وارْد 2013). متون متعارف این سنت برای ارائه منابع نظری جهت مطالعه هویت، سوژه مندی، ستم و مقاومت – به ویژه در زمینه مناظر پیچیده روانشناختی و فرهنگی جوامع پسااستعماری – فراتر از دستههای موجود روانشناسی جریان اصلی و انتقادی قابل درک است. به عنوان مثال هوک (2011)، به شدت به کار هومی بهابها(1994)، فرانتس فانون (1967)، استیو بیکو(1978) و دیگران متکی است تا روایتی روانکاوانه از نژادپرستی بسط دهد که خود را در رابطه انتقادی با هر دو رویکرد تجربهگرایانه و گفتمانی به پدیده در روانشناسی اجتماعی قرار میدهد. در حالی که این امر به خوبی نشان میدهد که از منابع نظریه پسااستعماری میتوان برای نظریه تصنعی در روانشناسی انتقادی استفاده کرد، اما یک خطر ذاتی در این نوع کارها وجود دارد: روانشناسی در مقابل موضع سیاسی و تاریخی در موقعیت نسبتاً غیرقابل انتقادی باقی میماند. به عنوان مثال، در کار هوک، علی رغم این واقعیت که او کار خود را به صورت برنامهریزیشده به عنوان «روانشناسی انتقادی پسااستعماری» (هوک 2011) ارائه میدهد، نژادپرستی در کار او به وضوح یک پدیده روانشناختی است، او هم پویایی تاریخی خاص جامعه پسااستعماری، هم آپارتاید و بعد از آپارتاید آفریقای جنوبی را فرا میخواند و هم اهداف خاص نویسندگان کنشگری مانند فانون و بیكو كه او با آنها درگیر میشود، اما اینها معمولا چیزی بیش از ضمانتنامههایی برای توسعه گفتمان نژادپرستی نیست كه دقیقاً به دلیل ترجمه به اصطلاحات روانشناختی جهانی میشود. پس به جای مشارکت در روانشناسی کردن نقد گفتمان سیاسی و تحکیم حقوق صحبت کردن متخصصان روانشناسی در مورد مسائل سیاسی، «روانشناسی انتقادی پسااستعماری» در خدمت دستور کار بینالمللیسازی روانشناسی از طریقی دیگر است.
روانشناسی انتقادی به مثابه نقد پسااستعماری
روانشناسی انتقادی نیز ممکن است برای کمک به بسط بیشتر نظریه پسااستعماری و احکام مهم مربوط به آن پویا شود (فِروش 2013؛ هوک2005 2011؛ وارْد 2013). طبق گفته هوک (2005: 475)، «بسیاری از نظریههای پسااستعماری هم از نظر دغدغه و هم از نظر منابع انتقادی صریحا روانشناختی است». بنابراین سهم دیدگاههای روانشناختی دقیقتر متناسب با نظریه پسااستعماری تضمین میشود. به ویژه، طبق نظر وارْد (2013: 171)، «کاربرد روانشناسی در مطالعه پسااستعماری درک عمیقتری از تأثیرات بر روان [. . .] کسانی که آسیبهای استعماری را تجربه کردهاند (از جمله بردگی و تَقَیُّد، مهاجرت اجباری و استعمار)، ارائه میدهد.
از نظر فِروش (2013: 147) ارتباط روانکاوی به ویژه با نظریه پسااستعماری را میتوان به این بینش نسبت داد که قدرت استعمار ریشه در «ظرفیت استعمارگر برای زدودن منبع مقیدساز استعمارگر دارد» – موضوعی که واقعا میتوان در نزد منتقدان ضداستعماری و نظریهپردازان ضداستعماری و پسااستعماری مانند ممی(1965)، فانون(1967)، بیکو(1978)، ناندی(1983)، اسپیواک(1988) و بهابها(1994) ردیابی شوند. با این حال، حتی اگر نویسندگانی مانند فانون و بیکو از شیوه های «روانشناختی» انتقاد برای توصیف تاثیرات استعمار و نژادپرستی بر استعمارگران استفاده میکردند، تلاش آنها برای استعمار زدایی آگاهی به عنوان راهبردهای مقاومت در درون جنبشهای سیاسی خاص تاریخی ایجاد شده بود، نه در جهت تدوین فینفسه روانشناسی استعماری. استفاده از این سنتهای انتقادی به منظور تقویت تحولات در روانشناسی دانشگاهی خطرات قابل توجهی را به همراه دارد. در حالی که بدون شک اندیشیدن به امکانات «ایجاد روشهای عملی روانشناختی جهت ارتقاء عدالت اجتماعی و استعمارزدایی» (استیونز، دانکن و سُون 2010: 20) قابل ستایش است»، اصطلاحاتی مانند «آسیب» و «استعمار» ممکن است کاملا روانشناختی شوند، و صرفا برای پیچیده و مبهم کردن بیشتر رابطه نظریه پسااستعماری با سرمایهداری و پیشبرد منافع دانشگاهی جهانی روانشناسی عمل کنند.
جمعبندی
نظریه پسااستعماری، روانشناسی انتقادیای همراه با چشماندازها و خطرات متعدد ارائه میدهد. از جهت چشمانداز، این روانشناسی انتقادی الگوهای غربمحور تولید و مصرف در روانشناسی انتقادی را به چالش میکشد. از جهت مخاطره آمیز، تضادهای سیاسیای وجود دارد که اغلب با اتحاد با روانشناسی ایجاد میشود، و بنابراین «روانشناسی انتقادی پسااستعماری» را در برابر اتهامات روانشناسی کردن و حتی امپریالیسم روانشناختی آسیبپذیر میکند. بنابراین روانشناسان دانشگاهی باید با نوعی خودتأملی به نظریه پسااستعماری بپردازند، به طوری که صرفا در خدمت نامگذاری مجدد عنوان «انتقادی» برای تولید مداوم روانشناسی استعمارگرانه یا پیشبرد پسااستعماری ساختن بسیار ساده روانشناسی و روانشناسی کردن پسااستعماری انتقادی نباشد.
منابع
• Ahmad, A. (1992) In Theory: Nations, Classes, Literatures. London: Verso.
• Ahmed, S. (2014) ‘Mixed orientations’, Subjectivity, 7(1), 92–109.
• Ashcroft, B., Griffiths, G. and Tiffin, H. (1989) The Empire Writes Back: Theory and Practice in Postcolonial Literatures. London: Routledge.
• Ashcroft, B., Griffiths, G. and Tiffin, H. (2007) Postcolonial Studies: The Key Concepts. London: Routledge.
• Bhabha, H. (1994) The Location of Culture. London: Routledge.
• Bhatia, S. (2002) ‘Orientalism in Euro-American and Indian psychology: historical representation of “natives” in colonial and postcolonial contexts’, History of Psychology, 5, 376–398.
• Biko, S. (1978) I Write What I Like. London: Bowerdean.
• Blunt, A. and McEwan, C. (2002) Postcolonial Geographies. New York: Continuum.
• Brickman, C. (2003) Aboriginal Populations in Mind: Race and Primitivity in Psychoanalysis. New York: Columbia University Press.
• Brock, A. (2006) Internationalizing the History of Psychology. New York: New York University Press.
• Bulhan, H. A. (1993) ‘Imperialism in studies of the psyche: a critique of African psychological research’, in L. J. Nicholas (ed.) Psychology and Oppression: Critiques and Proposals. Braamfontein, South Africa: Skotaville.
• Burman, E. (2007) ‘Between orientalism and normalization: cross-cultural lessons from Japan for a critical history of psychology’, History of Psychology, 10, 179–198.
• Butchart, A. (1998) The Anatomy of Power: European Constructions of the African Body. London: Zed Books.
• Chakrabarty, D. (2000) Provincializing Europe: Postcolonial Thought and Historical Difference. Princeton, NJ: Princeton University Press.
• Chatterjee, P. (1986) Nationalist Thought and the Colonial World: A Derivative Discourse. London: Zed Books.
• Chatterjee, P. (1993) The Nation and Its Fragments: Colonial and Postcolonial Histories. Princeton, NJ: Princeton University Press.
• Chibber, V. (2013) Postcolonial Theory and the Specter of Capital. London: Verso.
• Chrisman, L. and Williams, P. (1993) Colonial Discourse and Postcolonial Theory: A reader. Hemel Hempstead: Harvester Wheatsheaf.
• Clark, S. (ed.) (1999) Travel Writing and Empire: Postcolonial Theory in Transit. London: Zed Books.
• Coetzee, J. M. (1989) White Writing: The Culture of Letters in South Africa. Yale: Yale University Press.
• Comaroff, J. and Comaroff, J. L. (2012) Theory from the South or, How Euro-America is Evolving toward Africa. Boulder: Paradigm Publishers.
• Connell, R. (2007) Southern Theory: The Global Dynamics of Knowledge in Social Science. Cambridge, UK: Polity Press.
• Danziger, K. (1997) Naming the Mind: How Psychology Found Its Language. London: Sage.
• Eagleton, T. (1998) ‘Postcolonialism and “postcolonialism”’, Interventions, 1, 24–26.
• Fanon, F. (1967) Black Skin, White Masks. New York: Grove Press.
• Foster, G. A. (1999) Captive Bodies: Postcolonial Subjectivity in Cinema. Albany: State University of New York Press.
• Frosh, S. (2013) ‘Psychoanalysis, colonialism, racism’, Journal of Theoretical and Philosophical Psychology, 33, 141–154.
• Gandhi, L. (1998) Postcolonial Theory. New York: Columbia University Press.
• Go, J. (2013) ‘For a postcolonial sociology’, Theory & Society, 42, 25–35.
• Guha, R. (ed.) (1997) A Subaltern Studies Reader, 1986–1995. Minneapolis: University of Minnesota Press.
• Gutiérrez Rodríguez, E. (2010) ‘Decolonizing postcolonial rhetoric’, in E. Gutiérrez Rodríguez, M. Boatcâ and S. Costa (eds) Decolonizing European Sociology: Transdisciplinary Approaches. Burlington: Ashgate.
• Hook, D. (2005) ‘A critical psychology of the postcolonial’, Theory & Psychology, 15, 475–503.
• Hook, D. (2011) A Critical Psychology of the Postcolonial: The Mind of Apartheid. London: Routledge.
• Huggan, G. (2000) ‘Counter-travel writing and postcoloniality’, in L. Glage (ed.) Being/s in Transit: Travelling, Migration, Dislocation. Amsterdam: Rodopi.
• Jacoby, R. (1995) ‘Marginal returns: the trouble with postcolonial theory’, Lingua Franca, September/October, 30–37.
• Khanna, R. (2004) Dark Continents: Psychoanalysis and Colonialism. Durham: Duke University Press.
• Kennedy, D. (2003) ‘Imperial history and postcolonial theory’, in J. D. le Sueur (ed.) The Decolonization Reader. London: Routledge.
• Kumar, M. (2006) ‘Rethinking psychology in India: debating pasts and futures’, Annual Review of Critical Psychology, 5, 236–256.
• Lazarus, N. (1999) Nationalism and Cultural Practice in the Postcolonial World. Cambridge, UK: Cambridge University Press.
• Lazarus, N. (2011) The Postcolonial Unconscious. Cambridge, UK: Cambridge University Press.
• Loomba, A. (1998) Colonialism/postcolonialism: The New Critical Idiom. London: Routledge.
• Louw, J. (2002) ‘Psychology, history, and society’, South African Journal of Psychology, 32, 1–8.
• Macleod, C. and Bhatia, S. (2008) ‘Post-colonialism and psychology’, in C. Willig and W. Stainton-Rogers(eds) The Sage Handbook of Qualitative Research in Psychology. London: Sage.
• Macleod, C. and Wilbraham, L. (2006) ‘Redeploying Parker, post-colonially’, PINS, 34, 31–50.
• Memmi, A. (1965) The Colonizer and the Colonized. Boston: Beacon Press.
• Nandy, A. (1983) The Intimate Enemy: Loss and Recovery of Self Under Colonialism. Delhi: Oxford University Press.
• Oliver, K. (2004) The Colonization of Psychic Space. Minneapolis: University of Minnesota Press.
• Ozaki, S., David, E.J.R. and Abelmann, N. (2008) ‘Colonialism and psychology in culture’, Social and Personality Psychology Compass, 2, 90–106.
• Parker, I. (2002) Critical Discursive Psychology. New York: Palgrave Macmillan.
• Parker, I. (2005) Qualitative Psychology: Introducing Radical Research. Maidenhead: Open University Press.
• Parker, I. (2006) ‘Against post-colonialism in psychology: beware Macleod and Wilbraham’, PINS, 34,51–53.
• Parry, B. (1997) ‘The postcolonial: conceptual category or chimera?’, The Yearbook of English Studies, 27,3–21.
• Parry, B. (2004) Postcolonial Studies: a Materialist Critique. London: Routledge.
• Richards, G. (2012) ‘Race’, Racism and Psychology: towards a Reflexive History (2nd Edn). London: Routledge.
• Roy, A. and Ong, A. (eds) (2011) Worlding Cities: Asian Experiments and the Art of Being Global. Oxford: Wiley-Blackwell.
• Said, E. (1978) Orientalism. London: Penguin.
• Said, E. (1993) Culture and Imperialism. London: Chatto & Windus.
• Smith, L. T. (1999) Decolonizing Methodologies: Research and Indigenous Peoples. London: Zed.
• Spivak, G. C. (1988) ‘Can the subaltern speak?’, in N. Cary and L. Grossberg (eds) Marxism and the Interpretation of Culture. Urbana: University of Illinois Press.
• Staeuble, I. (2006) ‘Psychology in the Eurocentric order of the social sciences’, in A. Brock (ed.) Internationalizing the History of Psychology. New York: New York University Press.
• Stevens, G., Duncan, N. and Sonn, C. (2010) ‘The apartheid archive: memory, voice and narrative as liberatory praxis’, PINS, 40, 8–28.
• Swartz, S. (2005) ‘Can the clinical subject speak? Some thoughts on subaltern psychology’, Theory & Psychology, 15, 505–526.
• Teo, T. (2005) The Critique of Psychology: from Kant to Postcolonial Theory. New York: Springer.
• Ward, A. (2013) ‘Understanding postcolonial traumas’, Journal of Theoretical and Philosophical Psychology, 33,170–187.
• Young, R.J.C. (1990) White Mythologies: White Histories and the West. London: Routledge.
• Young, R.J.C. (1995) Colonial Desire: Hybridity in Theory, Culture and Race. London: Routledge.
• Young, R.J.C. (2001) Postcolonialism: An Historical Introduction. Malden, MA: Blackwell.
پانویسها:
[1] اصطلاح “worlding” برای اولین بار در مطالعات پسااستعماری توسط گایاتری اسپیواک در مقاله او «رانیِ سیرمور: تأملی بر خوانش بایگانی» ارائه شد، جایی که وی توضیح میدهد که چگونه سرزمین مستعمره برای بومیان توسط اربابان استعماری آنها از طریق اعمالی مانند کارتوگرافی، نوشتن، یا صرفا سفر در سرزمین استعمار شده به «فضای مستعمره» تبدیل می شود. اسپیواک در مقاله سه نوع مختلف از بایگانیهای انگلیس را مورد بحث قرار میدهد که باعث «جهانسازی» جهان بومی برای بومیان یک منطقه استعماری میشود. مهمترین مثال، در این زمینه این است که افسر انگلیسی با بومی همراه خود سفر میکند و هنگام سفر «ضبط وثبت» و نقشه برداری از تجارب خود را انجام میدهد. از نظر اسپیواک، این قدرت سفر و ثبت و ضبط همان چیزی است که بومی همراه را مجبور می کند تا فضای استعمار شده را مطابق بازنمایی ارباب، نقشهبرداری کند. در این حالت، افسر انگلیسی و ثبت و نقشهبرداری از سرزمین بومی هند باعث میشود که خادم بومی، سرزمین مادری خود را همانطور که توسط اربابش تصور، ثبت و کنترل میشود، ببیند و تجربه کند. بنابراین، از این طریق، به قول اسپیواک «او (افسر انگلیسی) درگیر تحکیم خود اروپا است و بومی را ملزم می کند تا فضای دیگری را در زمین خود برقرار سازد.» [یعنی همانطور که در بالا اشاره شد، بومی قلمرو خانه خود را به عنوان امری متعلق به ارباب خود مینگرد] در سطح پیچیدهتر، این روند جهانسازی در جهان، نقش مهمی در نظام آموزشی امپریالیسم ایفا میکند، که در آن بومیان نه تنها سرزمین خود را به عنوان امری متعلق به اربابان استعماری خود فرا میگیرند، بلکه همانطور که توسط ارباب آنها ثبت و نشان داده میشود، به آن مینگرند.[م]
برای مطالعه بیشتر:
• Ashcroft, B., Griffiths, G. and Tiffin, H. (eds) (1995) The Post-Colonial Studies Reader. London: Routledge.
• Bulhan, H. A. (1985) Frantz Fanon and the Psychology of Oppression. New York: Plenum Press.
• Huggan, G. (ed.) (2013) The Oxford Handbook of Postcolonial Studies. Oxford: Oxford University Press.
• Mbembe, A. (2001) On the Postcolony. Berkeley: University of California Press.
وب سایتهای مرجع:
• Interventions: International Journal of Postcolonial Studies: http://www.tandfonline.com/loi/riij20
• Interventions: International Journal of Postcolonial Studies: http://www.tandfonline.com/loi/riij20
• Postcolonial Studies: http://www.tandfonline.com/loi/cpcs20
• Postcolonial Studies Association: http://www.postcolonialstudiesassociation.co.uk/
Southern Psychologies blog: http://southernpsychologies.wordpress.com/