چکیده
از مشروطه تا کنون، دولت قوی و اقتدارگرا حضوری پررنگ در تخیل اجتماعی ایرانیان داشته است. بحرانهای اجتماعی و سیاسی سبب شده است ایدهی تأسیس دولت قدرقدرتی که بتواند یکتنه جامعهی ایران را از دل مشکلات به سوی سعادت رهنمون سازد، در برهههایی پررنگتر شود. دال محوری این گرایش، نیاز کشور به توسعه، ترقی و بحران اقتدار است و همواره خود را در برابر گرایش جامعهمحور و تکثرگرا تعریف میکند. در ایران پسامشروطه، جز لحظاتی کوتاه و گذرا همواره تمرکزگرایی و اقتدارگرایی به اندیشهای غالب بدل شده است. اندیشهای که لاجرم حول آن قرائتی مرکزگرا از ملیگرایی هم شکل میگیرد. محمد قوچانی طی سالها تلاش کرده است تا از خلال سیاستی ایرانشهری، ساخت دولتی مطلقه و احیای صفویه در قالب راهبرد نوصفویگری، راهکاری برای مشکل اساسی ایران یعنی عدم توسعه ارائه دهد. راهکاری که با ساخت مفاهیمی مانند دین ملی، نفی سکولاریزاسیون و ملیگرایی مرکزگرا و وحدتگرایانه همراه است، با تأکید بر تکنوکراسی و اولویت آن بر دموکراسی، دموکراسیخواهی و آزادی را به تعویق میاندازد و اندیشهی خود را در برابر تکثر اجتماعی و جامعهای قوی تعریف میکند. مقالهی پیش رو تلاشی برای بررسی انتقادی این نگاه در آثار محمد قوچانی است.